ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

از صمیم قلب به دوس پسری احتیاج داشتم که بریم برف بازی 

و تازه شبم بیفتیم تو جاده بریم شمال دم صب جلوی ساحل ازش لب بگیرم 

و تو بغلش حس کنم چقدر میشه دیوونه بود 

من رأس یک ساعت خاص هرروز صبح سوار مترو میشوم 

رأس یک ساعت خاص هرروز صبح خط عوض میکنم

اما اینکه هرروز صبح درست کنار یک نفر رپی پله برقی فلان ایستگاه بایستی که از قضا این یک نفر به شدت هم موجود کراشی باشد اصلا چیز طبیعی ای نمیتواند باشد ! 

حالا ازین ها بگذریم آمدم بگویم که همان جمله معروف که درد کشیدن بهتر از هیچ بودن است 

اپدیت بدم که باید هزار صفحه بنویسم 

فقط اینکه هات چاکلت امروز ...

حس امروز 

امروز ..

امشب 

پیاده رویش 

تاراش 

کاش حس نمیکردم دلت انقدر صافه پسر 

کاش نمیتونستم باور کنم انقدر از ته دلت آدمارو میخوای 

کاش ..

کاش انقدر هوای آدمو نداشتی که خس غربت نکنه 

کاش ..

ولی من از صمیم قلبم ازت ممنونم 

بااینکه حتی 

اسمت رو 

نمیدونستم 

ولی تو مراقبم بودی 

ممنونم فرشته بدون بال 

ولی من انقدر دلم تنگ شده از ته دلم بهت بگم قربون چشات برم 

و بغض نکنم 

این بغض لعنتی اینکه سریع گریم میگیره 

من میدونم برای هیچکس مهم نیست من اصلا نفس بکشم یا نه 

ولی خب تو با قلب ویرانه من چه کردی 

تو که قرار بود تکیه گاه بشی پناهگاه بمونی 

تو که قرار بود بشی آروم جونم 

شدی درد قلبم ؟ 

تو که خود قلبم بودی 

من از ته دلم برات مینوشتم قلبم ...

من حالا با این دل سیاه نحس مونده رو دستم چیکار کنم هوم ؟ 

من که میدونم تو حتی یادت نمیاد چند وقته نیستی 

اون آخرین بارو زنگ زدم بگم دارم تموم میشما 

بر نداشتی 

تموم شدم 

حالا هر کی هر کاری کنه قلبم دیگه نمیزنه 

حالا دیگه هر کی هر چی من براش عزیز باشم باور نمیکنم 

همه مث توان 

مث خودتن 

وقتی ببینن آدم دلش گرفتع ول میکنن میرن که همه چی تموم ش .

ولی خوب کردی 

شاید باید میرفتی تا ته کشیده جونم برای همیشه تموم ش .

من آدم احمقی هستم 

چون تایم زیادی از زندگیم رو صرف محبت به دیگران کردم 

من آدم احمقی هستم چون فکر میکردم آدمها راست میگویند 

من آدم احمقی هستم چون باور کردم قبول کردم و اجازه دادم وابسته و در واقع دلبسته بشوم 

چون حتی یک کبوتر مرده در مسیر پیاده رو هم میتوانست اشکم را در بیاورد 

من آدم احمقی هستم چون 

بار ها پس زده شدم اما باز امیدم را از دست ندادم 

گفتم شاید اینبار برخلاف بارهای قبل شد 

شاید اینبار محبت چیزی شد میان من و آدمها

اینجا جای امنی برای من بود 

بود ..

نمیدانم چرا به جرات این روز ها بیشتر از فعل ماضی استفاده میکنم 

دارم به خودکشی فکر میکنم 

دقیقا با همین حجم از محبت جا مانده در دلم عمیقا دارم به خود کشی فکر میکنم 

به اساسش فعلا نه به چگونگی انجامش 

چون احتمالا مثل همیشه که در همه کار ها لجباز بودم 

لجبازی ام 

اطلاعات به دست آمده از رشته تحصیلی ام 

و دسترسی آسانم به انواع و اقسام داروهای های آلرت کار چندان سختی نباشد 

یعنی اصلا سخت نیست 

شدنش که نزدیک به صد 

فقط مانده این همه محبت جا شده در قلبم را خاک کنم 

همین 

سنگینی همین ها نمیگذارد 

اصلا تابحال شنیده بودیت که کسی زیر این حجم آوار از محبت عقده شده در دلش نتواند کاری کند 

آخ ..

راستی پسرک دم مترو چه ؟ 

دیگر کسی شکلات شب یلدای تنهایش را تنها برای دیدن لبخندش به او نمیدهد 

نمیدهد دیگر 

چون از من فقط یک نسخه بود 

احتمالا من برایش دخترک شکلاتی هستم 

من را همیشه با ماسک دیدع 

یک بار بدون روسری با موهای بسته 

یک بار با کلاه 

احتمالا یک مدت دیگر من را حتی به خاطر نیاورد 

ذوق چشمانم اما هرگز از خاطرش نخواهد رفت 

احتمالا برایش شبیه لحظه ای باشم که بگوید من این لحظه را قبلا دیده ام 

مثل تمام این لحظه ها که من خواب دیده بودم و به خاطر نمی آوردم 

من 

از 

زندگی 

همه 

رفتم 

تقریبا فقط سه نفر هستند که از حالم خبر دارند 

واقعی 

البته مبهم 

نمیدانند 

نمیدانم 

آخ همه امید مامان بودن سخت ترین قسمت ماجراست 

من دیگر هیچ چیز هیچکس نیستم 

لابد 

به گمانم 

این مدت آنقدر گریه کردم که هرروز صبح چشم های پف کرده ام با سوزش و به زور باز شد 

اینها را هم اینجا نمینویسم که بگویم چند سال دیگر می آیم میبینم چقدر قوی بوده ام و ازین کسشر ها 

نه اصلا 

من هیچ کدام ازین سالهای لعنتی هیچ کدام از نوشته هایم را دو بار نخوانده ام 

ماهی هستم

و تمام تلاشم استمرارم در رها کردن و رفتنو نیستونابود شدن بوده 

هوا کم کم تاریک میشه 

من یهو میزنم زیر گریه 

خسته از زیر چشم گودافتاده 

چشم پف کرده 

خسته از همه چی 

خسته از این همه بالا پایین شدن امید 

دیگه تصمیمی که بارها نصفه و نیمه گرفتم عملی میکنم 

برای همیشه ..

دیشب اونقدر حال روحیم بد شد که با حالت تهوع و سردرد شدیدو گریه بی وقفه خوابم برد 

صبح چشمام شدیدا میسوخت و همه تلاشمو کردم پف پلک بالای چشم هام رو با ریمل بیشتر کشیدن رو مژه هام بپوشونم 

و با چند تا سرفه سعی کنم صدای گرفتمو صاف کنم 

و خیلی رسا و با انرژی صحبت کنم 

باز هم سعی کردم همه چیز رو قایم کنم تا کسی چیزی  متوجه نشه 

و موفق هم بودم

درست مثل همیشه ...

لباسامو میشورم 

میرم حموم 

میام 

موقع شونه زدن موهام یهو میزنم زیر گریه 

با خودم فکر میکنم تمومش کنم 

بعد خندم میگیره که چیو 

تو که تموم شدی دختر ...

چیو میخوای تموم کنی 

میزنم همه چتامو پاک میکنم 

همه شماره ها 

همه آدما 

همه چیو 

به این تنفر تو تنم پا میدم 

ولی آروم نمیشم 

هیچی حس نمیکنم 

یادم نمیاد آخرین باری که از ته دل خندیدم کی بوده 

حس میکنم اضافی ام 

تو بخش 

تو جمع دوستام 

تو شهر..

حتی تو خونه ..

این منو سمت انزوای عمیقی میکشونه 

تزلزل شدید روحی 

جون کندن های شدید 

ناامیدیم از همه چی 

مود پایینم 

من فقط خوب پنهانش میکنم ..

بی آسمانی ..

آخ این سنگینی بغض لعنتی 

این درهم شکستگی مزمن افکارم 

دلم نمیخواد باشم 

بارها آرزو کردم کاش اون تیر لعنتی که به سینم خورد اونقدری جون داشت که میخورد وسط قلبم 

کاش تموم میشد همه چی 

کاش بلد بودم برا همیشه کوچ کنم

تلخی مزمن 

امروز شاهد ضجه های مادر پسر ۲۲ ساله ای بودم که تشخیص کنسر مالتیپل میلوما دچار ارست قلبی شد 

هزار بار تو ذهنم از خودم پرسیدم اینجا چیکار میکنی 

CPR سنگین سه ساعته ای که هیچ تاثیری نداشت 

من قلبم رو از دست دادم 

عشق وجود ندارد 

عدالت وجود ندارد 

دوست داشتن وجود ندارد 

حس وجود ندارد 

مثل خیلی چیزهای دیگری که میخواهم بنویسم وجود ندارد و نمیتوانم 

نمیدانم .

بعضی اتفاق ها شاید بایدی هستند 

شاید توجیهی 

شاید شاید شاید 

اصلا این همه جان کندن که چه 

پسرک بیچاره 

مادرش فریاد میزد با تمام وجود نفس کشیدنش را میخواهد 

بقیه اما میگفتند نفس با زجر ؟ 

او اما قانع نمیشد 

آغوشش آخرین آغوشش 

آخ که بغض لعنتی خفه ام کرد 

آخ که کاش هزار تا کاش را میشد واقعی کرد 

تلخ است نه ؟ 

میبینی 

من در همین حجمه از تلخی دستوپا میزنم 

در همین حجمه از بی معنایی 

در آن واحد از دست دادن 

اینکه جلوی چشمت همه هست وجود یک ادم زنده نیست میشود در واقع مرگ را او که زنده است به تجربه مینشیند نه او که تمام میشود ..