ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

قلبم به درد اومد.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۵
این وبلاگ تا چند ساعت دیگه برای همیشه بسته میشه.
  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۷

اهنگ وبلاگش را گوش نداده دانلود میکنم راه میفتم

برای اولین بار انتخاب هایم را میگویم میگویم کره گردویی همان پسر بچه پشت بستنی ها سه تا قاشق بزرگ از همان انتخابم میریزد میدهد دستم

ارام میروم پایین همان میز همیشگی همان من فقط این بار آخرین بار است یک آخرین بار واقعی

میخواهم اولین قاشق همان تنها طعم موردعلاقه ام را بخورم بغض گلویم را میبندد..

مینشینم آب شدن آرامش را نگاه میکنم

راه میفتم با قدم هایم از خیابان ها خداحافظی میکنم

حتی جرات نمیکنم بگویم انقدر پر شدم که شب ها بیدار میشوم بغض میکنم وحتی بلد نیستم ارام شوم

از دختر های مهربان سربه راه ارام مطیع متنفرم انقدر که حضورشان برایم انزجاربرانگیز است

دغدغه های بی ارزش ادم ها برایم بی معنی ترین شده

از خواندن نوشته ادم هایی که فکر میکنند خیلی میفهمند برای شکنجه استفاده میکنم و تنها حالت تهوع بعد از خواندن برایم باقی میماند

ادم و موضوعی نمانده که بحث نکرده باشم 

گاهی فکر میکنم کاش دورترین جای ممکن را میزدم بعد میگویم فرقی نمیکند

نمیدانم باید مثل هانا برایم مهم باشد یا نه 

باید برایم معنی داشته باشد که در پیوند وبلاگش نیستم که برایم نمینویسد

شاید بعضی چیزهارا آنقدر عمیق باور کردم و پذیرفتم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم 

هر وقت این اهنگ را گوش میدهم گریه ام میگیرد یاد همه لحظه هایی که حتی اتفاق نیفتاده میفتم

بعضی از ادمها هستند آنقدر نمیخواهند خودشان را توضیح دهند که فقط ادامه میدهند 

شاید فقط امدم اینجا بنویسم چون دیگر کسی من را نمیخواند شاید کار درست این بود که همه اینهارا برای خودم مینوشتم یا در همان دفتر یا اصلا... شاید نباید نوشته میشد

حتی با هیچکس خداحافظی نکردم و مطمئنم اگر نگویم نیستم هیچکس نبودنم را حس نخواهد کرد ...

شاید اگر از اهنگ هایی بود که دوست داشت دلم میخواست بااو گوش دهم اما نیست 

مامان زنگ میزند تا صدای موج هارا گوش دهم ... چشم هایم را میبندم و نفس نمیکشم تا موج هایش را لمس کنم

بابا از سیب زمینی سرخ کرده هایم تعریف میکند میگوید تا مجبور نشوم کاری انجام نمیدهم...

نمیدانم باید از قدم به قدم این شهر و ادمهایش خداخافظی کنم یا نه ...

حتی نبودنم احساس نمیشود...

دل کندم از همه وابستگی هایم ...

حالا فقط بغض های اشک نشده ام مانده...

تقصیر من نیست باور همه چیز برایم سخت شده 

دلم...

دلم همه چیز یادش رفته ...

نمیدانم شاید تنها هدفم از گواهی نامه کمک به انجام سریع تر قولش بود...

یک روز وقتی چشم های بسته ام را نگاه کرد ...امضایش میکند انروز میفهمد وقتی میگفتم عددهایم با هیچکس جور نمیشود ...

میشود هزار بار این اهنگ لعنتی را شنید و هر هزار بار هزار نوشته از ابهام نوشت 

من فقط در عمق وجودم گم شدم...

کاش بود ...

میشود من را برداری ببری یک جای دور خیلی دور اصلا برویم یک جا که دریا داشته باشد قول میدهم دیگر ساکت شوم بهانه نگیرم ...

بعد از ان همه بحث حالا سریع ترحق را به طرف مقابل میدهم ..

کاش میشد یک نفر از ته دل ... از ته ته ته دل همه بدی هایم را قبول میکرد...

.....

چیزهای زیادی برای دانستن و باور مانده 

فقط من را کم دارند.


  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۹