ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

داشتم به این فکر میکردم که تو زندگیم اونقدر موجود به درد نخور از دست دادم که یه روز برام عزیزبودن یه روز دوستم بودن یه روز توهم اینو داشتم که آدمن  و نبودن 

و دیدم که نبودن آدما منو قرار نیست بکشه 

دونستنش با دیدن و تجربه کردنش خیلی متفاوته 

میخوام بگم اگه کسی الان تو زندگیم هست نه از ترس تنها موندنمه نه از خریتو اعتماد من 

فقط و فقط بخاطر خودشه 

و هیچی برام باارزش تر ازین نیست 

اینکه چه من برای آدمها و چه آدمها برای من یه انتخاب باشه نه یه چاره 

من نمیخوام هیچوقت آدمها ناگزیر به انتخاب بودنم بشن 

حتی نمیخوام به جایی برسیم که نخوانو نتونن بگن 

همیشه تو تک تک رابطه هام به طرف مقابل چه رلم بوده چه دوستم چه حتی خونواده کوچیکم گفتم تا وقتی پیشم بمونید که حال دلتون خوشه 

نه که مثلا من برام همه چی راحت باشه نه 

فقط ترجیحم اینه 

 

من شخصیت انسان گریزی دارم معمولا جاهای آروم و خلوت حال روحیم بهتره 

تو اکثر اوقات شخصیت به شدت درونگرایی دارم و معمولا ترجیحم فرار از نوع بشر دوپاست 

حالا با تمامی این تفاسیر و تحت فشار شیفت های بیمارستان و ناظر دارای پارانوئید حاد و هدنرس هاپو زندگی ای رو تصور کنید که وسایلت کف زمینه حداقل نه نفر باهات تو ۱۲ متر مربع جا زندگی کنن صبحا نور تو تخم چشمت روشن ش عصرا صدای حرف زدن بیاد جا برا حموم کردنت نباشه ظرفاتو نتونی بشوری آب سرد باشه رخت آویز برای لباسات جا نداشته باشه گاز برای غذا پختنت نباشه 

خب اینا چیزای کوچیکی ان به خودی خود آما آما بذارید بگم که چیزای کوچیک باهم چه قدرت بزرگی میتونن داشته باشن 

و همه باهم چقدر رو مخمن 

چقدر ازاردهنده ان

و من عملا تصمیم گرفتم این ماه آخر بیخیال حتی کف زندگی و حداقل های نه تنها استاندارد بلکه حتی نداشته یه زندگی هم بشم 

خلاصه 

که ته ته ته همه اینا به اینجا میرسیم که من اولش هی فک میکردم که لوسم 

چقدر لوسم 

هی به خودم یاداوری میکردم دختر انقدر نازنازو نباش انقدر غر نزن 

بعد دیدم نه عمیقا رو مخمه و حقیقتا هیچ تمرکزی ندارم رو هیچی و آستانه تحملم چقدر داره پایین تر میاد

 

آها یه چیز دیگه

ما دهه هفتادیا نسل تو سری خوری هستیم چرا ؟ چون معمولا تو جاهایی که باید حقمونو بگیریم خفه خون میگیریم چرا چون میدونیم بحث تاوان داره و حالوحوصله تاوان جریانو نداریم چرا چون به شدت خودخواه و منفعت طلبیم و اصلا با اصول زندگی جمعی اخت نگرفتیمو کنار نمیایم 

و از طرفی یکم خودداریم میگیم بابا فلان کارو بکن دهنش بسته میشه دیگه بحث نداره 

در حالی که ما تلاشمونو میکردیم با حرف زدنو منطقو به ویژه احترام کارمونو پیش ببریم نسل قبل از ما بخاطر عقده ای که از رفتار نسل قبل خودش باهاش داشت میرید بهمون 

 

ولی این نسل جدیدی که اومده یه نسل پررو و گستاخ و گهرد و دهن دریده که سلیطه طور و طلبکارانه باهاشون رفتار میکنه 

 

آخ که نمیدونید چقدر دلم خنک میشه 

من که نمیتونستم تا جای ممکن گاو پیشونی سفید بشم اینجا بین هم نسلام 

برام این یه مورد سخت دیگه سخت بودحقیقتا اونم تو محیط تخمی دانشگاه 

به هر حال از من بزرگتر بودن و این که میدونستم این نسل نسل قانع شونده ای ازش درنمیاد خودمو خسته نمیکردم و هیچ انرژی نمیذاشتم بیشتر سعی ام تعامل بود و خر کردنشون با احترام الکی 

اما جیگرم حال میاد حقیقتا 

هر بار که میشنوم چقدر پرروان و چقدر بیشععوریشون کارشونو راه میندازه باز میفهمم چقدر خوب شد که حضوری شد 

تا اساتید احمقمون بفهمن ما چقدر بهشون لطف میکردیم چیزی نمیگفتیم و اخلاق و رفتار تخمی شخمیشونو تحمل میکردیم با صبوری 

خلاصه 

تهش اینکه

بیاید دعا کنیم اردیبهشت مث فروردین پنیر پیتزابازی درنیاره 

همین 

  • ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۰۳

بودن پیش یه سری از آدما باعث میشه نه به چیزی فکر کنی نه بفهمی زمان چطور میگذره 

دقیقا مثل نبودنشون که زمان هی کش میاد کش میاد کش میاد 

خلاصه که امروز اون مانتوعه که دوس داشتمو اون شال پیشیه و کفش مشکیامو پوشیدم 

سیگار و فندکم گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم که برم

این اورژانس لعنتی تموم ش بقیش دیگه کار خاصی نداریم و میتونم راحت تر درس بخونم 

خلاصه که الان رو مود تنهایی رفتم باز زیاد حرف نمیزنم ولی حالم لب مرزه میتونم خوب باشم میتونم یهو دلگیر باشم 

نمیدونم ولی این متزلزل بودن یه جوریه 

کارای پاسمم انجام دادم تا هفته دیگه میاد

 

  • ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۱۲

من عاشق زندگی پر از هیجانم 

مثلا همیشه دلم میخواست یکی بیاد منو بدزده 

یا مثلا فرار کنم

عاشق اذیت کردن بودم همیشه 

کورس گذاشتن حتی 

عاشق سرعت 

عاشق انجام دادن کارای ممنوعه 

عاشق دیوونه بازی 

دیوونه بودن 

خربازی 

من عاشق زندگی کردنم 

با همه سختیاش بجون میخرمش 

 

  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۲۱

دیروز یکی از بچه ها بهم گفت من اگه یه دختر مث تو داشتم حالشو جا میاوردم 

یاد این افتادم که چند سال پیش وختی تنهایی رفته بودم مسافرت یکی دیگه از بچه ها بهم گفت من اگه خواهرم میخواست مثل تو باشه امکان نداشت اجازه بدم همچین کاری کنه 

این دومیه که خواهر نداشت 

برا اون بالاییه هم از صمیم قلبم ارزو کردم خدا هیچوقت هیچوقت بهش دختر نده چون یه موجود رو بوجود میاره که بهش ظلم کنه و تو سری خور بار بیارتش 

من زیاد ازین حرفا شنیدم 

حتی از دختر ها 

چطور خونوادت اجازه میدن 

چرا انقدر عجیبی 

نمیترسی 

چطور جرات میکنی 

چرا شبیه پسرایی 

چرا مث دخترا ناز نداری 

چرا اینجوری 

چرا سلیقت اینجوریه 

اگر بگم اصلا تخمم نیست دروغ گفتم 

کلمه به کلمه این برخورد ها فشار زیادی رو به من متحمل میکنه 

و تنهایی سنگین تری

من کار اشتباهی نمیکنم چون آسیبی به کسی نمیرسونم 

فقط دارم زندگیمو میکنم 

از نظر بقیه یاغی ام سرکشم عجیب غریبم 

اره مهم نیست 

ولی دلم نمیخواد دیگه باهاشون در ارتباط باشم 

اره من خودمو محدود چیزی نمیکنم 

و این مسخره شدن نداره 

چون برای داشتنوتجربه تک تک این چیزا کلی تاوان دادم 

کلی مراقب خودم بودم کلی جون کندم تا اعتمادی که هستو بوجود بیارم 

و متنفرم ازین که همش بهم بکن تو خونوادت راحت گذاشتتت 

نه اصلا اینجوری نیست 

منم توی یه خونواده ایرانی بودم 

با تمام این محدودیت های مملکت 

با تمام تفکر سنتی 

فرق من با بقیه این بود براش جنگیدم 

تاوانم پس دادم 

کتکم خوردم 

حرفم شنیدم 

ریسک های خرکی هم کردم 

ادم باید یه جایی انتخاب کنه 

یه جایی پای همه چی وایسه 

نمیشه همه چیو باهم داشت 

ازینکه هی قضاوت بشم 

هی همه بهم به چشم دیگه ای نگاه کنن متنفرم 

ازینکه زندگیم زیر ذره بین ادمای کوته فکر دورو برم باشه 

اینه که دلم میخواد ادمای دورم محدود باشن 

دیگه هیچیو برا هیچکس تعریف نمیکنم 

ازینکه یا به تخم کسی نباشم 

یا اهمیتی بهم نده 

یا اولویت چندمش باشم هم متنفرم 

چرا انقدر حس بد میدید به دوروبریاتون اخه 

واقعا حالم داره بهم میخوره 

 

  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۴۹

من دلم باهات پارتی میخواد 

دلم باهات خطرناک ترین وسایل شهر بازیو میخواد 

دلم باهات مسافرت به دورترین شهرای ایرانو میخواد 

دلم چشماتو تو نور میخواد 

دستاتو تو سرما میخواد 

دلم لباتو تو غم انگیز ترین و خوشحال ترین لحظه هام میخواد 

دلم باهات کنتاکی با یه عااالمه سس میخواد 

دلم باهات فحش به ماشین بغلی میخواد 

دلم باهات رانندگی با ۱۵۰ تا وسط یه جاده دو طرفه میخواد 

دلم ترقوه سمت چپتو میخواد 

دلم موهاتو وختی تازه از آرایشگاه اومدی میخواد 

من دلم ته ریشتو وختی قراره باشم هرروز بلند تر شدنشو ببینم میخواد 

من دلم میخوادت 

تورو .

تو بطن زندگیم 

من دوس دارمت 

یه  عالمه 

مدل خودم 

ازونا که میگم پایه ای فلان کارو کنیم و نه نمیگی 

ازونا که نگام میکنی میزنی زیر خنده 

ازونا که مشتی متفاوته 

من واقعا دلم میخواد باهات تماااام دیوونه بازیامو شریک شم 

یه وختایی صدامو ببرم بالا بلند بلند باهات آهنگ بخونم 

یه وختایی هیچی نگم فقط چشم بدوزم به رنگ دور قرنیه چشم راستت 

و دونه دونه مژه هات وختی پشت فرمونی و حواست نیس دارم نگات میکنم 

و تو دلم همش میگم خر خر خر چطور میتونی انقدر دوست داشتنی باشی و بهت نگم که پررو نشی و وختی فهمیدی دارم نگات میکنم نگامو ازت بگیرم روبرومو نگا کنم و زیر چشمی حواسم به جزئی ترین حرکات دستت باشه رو فرمون 

که حواستو پرت نکنم 

پرت که میکنم

که اونقدری نشه که تصادف کنیم 

توام مث من چراغ زدنای ماشین روبرویی موقع سبقت تخمت نیس 

توام مث من حرفای کصشر ملت تخمت نیس 

اصن همین که هیچی برات جز خودت مهم نیس ، منی ، خود من.

ببین بوی ته ریشت آدمو دیوونه میکنه و اگه میتونستم اونقدر عمیق نفس میکشیدمت که تموم شم

اره دیگه پیدا شو زودتر 

من منتظرتم 

وطنم 

تنم 

  • ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۳۷

بحث از اوجایی شورو شد که من گفتم خیلی ازین موتورای وسپا خوشم میاد 

ولی من دخترم و دخترها همونجوری که تو این مملکت تخمی آدم حساب نمیشن پس موتور روندنم قاعدتا کنکله 

بابا به شدت با کارایی که اینجوری ممکنه یکی بهم بابتش حرفی چیزی بزنه مخالفه 

من اما دیوونه تر و کله خر تر ازین حرفام 

به شدت دوست دارم یاد بگیرم 

اگه یه روزی یه یاری انتخاب کنم که زندگیمو باهاش تقسیم کنم قطعا ادمیه که پایه دیوونه بازیام باشه و محدودم نکنه 

تازه باهم مسافرتم بریم با موتور و من اهنگ همسفر گوگوش بذذارم برا جفتمون و بلند بلند باهاش دم گوشش بخونم 

بخدا اینا ارزوهای محال نیست 

من تو توهماتم نیستم 

فقط حس میکنم زندگی چیزی جز اینا نیس 

با ادمایی که مث بابا همش میخوان مراقبم باشن خوشم نمیاد 

من نمیتونم یه جا بند بشم 

بابا میگه من دیگه از پس تو بر نمیام 

عوضش خیالش راحته که من از پس خودم برمیام 

بابا از شنیدن اینکه بهش میگم تو خیابون تیکه انداختنو وایسادنو بوق زدن خیلی چیز عادی ایه اعصابش خورد شد 

یاد اونباری افتادم که وختی برا دوستم داشتم از تجربه تخمیم تو تاکسی وختی یه پسره لاشی نشست کنارمو شورو کرد با کیرش ور رفتنو من انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم و وختی رف بلند بلند تا دو ساعت گریه میکردم و نفسم بالا نمیومد و شوکه شدنو به بدترین حالت ممکن تو زندگیم تجربه کرده بودم و نمیتونستم بگم چی دیدم چی شده یا سروصدا کنم 

و فقط کپ کرده بودم از شدت ترس 

و اون حس ناامنی 

اون بلند بلند ضجه زدنام که داشت منو تا مرز نفس تنگی میبرد 

و بهم گفت تارا یه سری چیزارو از خودت برام نگو من وختی نمیتونم کاری کنم اعصابم خورد میشه 

اره دختر بودن همینقدر تخمیه 

همینقدر ترسناک 

و من هیچ کجای این مملکت گه احساس امنیت نداشتم و هر جاییش رفتم با احساس ترس رفتم با احساس ناامنی ادامه دادم .

و خب اره همش اعصاب خوردیه دیگه 

 

نمیخوام آیه یأس بخونم 

ولی خب شرایط همینه 

 

 

  • ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۹

شبایی که موهام بوی عطر تنتو بده 

  • ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۴

کبودیای بی دلیلم باز شروع شده 

دیشب که داشتم برمیگشتم فردوس یهو گف حالا ما غذا چی بخوریم پش بندش یاسی گف راس میگه 

و من باز این حس گهو گرفتم که منو بخاطر شکمشون میخوان

خلاصه که برگشتم خونه :) 

هیچوخت بارای قبل انقدر ذوق نداشتم برا برگشتن 

اینجا آرومه حتی اگه با ددی سر چیزمیزای مختلف بحث کنیم 

تخت عزیزم

صبح که بیدار شدم اخبار داشت میگفت با افشای فلان فیلم بعد از هک فلان جا یه عده شوکه شدن بعد تو ذهنم گفتم خدای من ینی هنوز هستن کسایی که از چیزی شوک بشن دیگه ته تر ازین شرایط تخمی که وجود نداره از چی دقیقا شوک شدن 

الانم دوست دارم بشینم به آینده فکر کنم تا حالم خوب ش 

ولی مل کار ریز میز دارم که انجام بدم 

ولی خب این مدت چقدر پخته تر شدم 

حالا درسته کنار پختگیام شیطنتام هنوز هست و گاهی خیلی حماسی برخورد میکنم ! و زود عصبی میشمو حرص میخورم که همش بخاطر تجربه های گذشتمه 

اما بازه زمانی توجه بهش انقدر کوتاه شده که یهو یادم میره اصن داشتم به چی توجه میکردم

بعد حالا این مدت چند تا خریدم کردم که خب ذوق دارم بابتشون اگه شد عکسشو میذارم اینجا 

ترکیبشون خیلی دلرباست

دیشب خواب عجیب غریبی دیدم توش همش استرس داشتم و نگران بودم مث وختایی که بیدارمو تو جمعی حس امنیت ندارم و حس میکنم هر لحظه ممکنه ترکش یکیشون بهم بخوره انگار که یه داداش کوچیکتر داشتم که به شدت هار بود و همش سعی میکردم بهش بفهمونم باید یاد بگیره احساس داشته باشع و مهم ترینش اینه برای یه عده عزیزه پس باید مراقب خودش باشه بعدم انگار رفتیم یه جایی با مامانم که همه غریبه بودن و من ازین حس غریبه بودن متنفرم 

و اون حس بد بحث کردن با یه غریبه نه تنها بود بلکه رخ داد 

کلا شرایط به قول ثمین خیلی خردِنْجاله ینی خر تو خره 

هنوز شروع نکردم درس خوندن هنوز برا هیچی اماده نیستم دو سه تا تغییر گنده قراره رخ بده تازه باز تهرانم باید برم

و ذهنم پره 

انگار همش میخوام از زیر برنامه ریختن برا فکر کردن راجبشون در برم .

معمولا تو جمع هایی که بودم تا خودم اقدام نکردم کاری پیش نرفته 

ولی الحقو والانصاف خوب مدیریت میکنم 

هر چند تو کارای انفرادی خیلی بهترم چون از هوش خودم فقط استفادت میکنمو لازم نیس همش حواسم متمرکز یه عده دیگه باشه که گند نزنن 

حتی تو جزئی ترین کارها .

خلاصه که دیشبم نشد با ثمین حرف بزنم 

بقیه ام هی پرسیدن کی برمیگردی 

ولی این بار به کسی نمیگم برگشتم 

مال خودمه این بار :) 

ازین سبک نوشتنم زیاد خوشم نمیاد 

صرفا برا خالی کردن ذهنم از اتفاقایی که میفته استفاده میکنم 

 

 

  • ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۰۲

راستش اون تارایی که چیزشو نداشت کاری کنه الان نه تنها کل سه تا اتاقو پوشش میده بلکه گربه های محوطه ام ازش راضی ان :)

دستپختمو دوس دارن و این حس مراقبت کردن ازشون حتی اگه بودنم با نبودنم برای هیچکس تو دنیا فرقی نکنه راضیم میکنه و بهم حس خوبی میده 

خلاصه که از پسش بر میام

 

 

  • ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۹

الان توی این برهه از زندگیم به شدت رو مود ساکت شدنم 

دلم اصلا نمیخواد تو جمع باشم 

یه حسی شبیه اضطراب بهم میده 

دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم و میل شدیدی به غیب شدن دارم 

و دلم میخواد تا جای ممکن قید همه رو بزنم 

حقیقتا دیگه دوست ندارم کسی منو بخاطر بیاره 

و دیگه دلم نمیخواد شروع کنم 

فقط دلم میخواد گم بشم و همه چی تموم ش 

تموم تموم تموم 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۴۱