ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

خدایا اومدم بگم که به همه اونایی که قضاوتمون کردن پشت سرمون حرف زدن ما نبودیم تیکه انداختن حسود بودن دروغ گفتن نامرد بودن خودشونو چس کردن شخصیت چیزی ای داشتن آقا خلاصه هر کی هر بدی ای داشتو نشونمون داد اونقدر لطف و محبت بکن که دلشون گنده بشه بفهمن دل آدما چیزی نیست که بشکننش خدایا انقدر حس خوب بهشون بده که سرشونو از ماتحت زندگیامون درارن و تو اون حس خوبه فرو کنن 

خدایا انقدر مشتی تو زندگیاشون باش که خواستنم دلشون نیاد زندگی کسیو خراب کنن یا دل کسیو بگیرونن 

خداجونم من بیشتر از زندگی خودم ازت میخوام تو زندگی دل سیاهای دورم باشی که دلشون مث دل ما سفید بشه دلیای برا بدخواستنمون نداشته باشن دیگه 

خدای مهربونم اصن همه جوره برو تو دل همه اونایی که زدن دلمونو شیکوندن عین خیالشونم نبود 

ولی قول بده قول بده بهشون توان مقابله با دل سیاهای دورشونم بدی که مث ما دربه در و آواره و حیرون و خورد و خاکشیر نشن 

قول بده مشتی پشتشون وایسی اگه خواستن باز دل بشکونن حالیشون کنی اوفه 

نکنن دیگه 

خدای عزیزم مرسی که بیشتر ازین که حواست به ما بنده های خوبت هست به بنده های نامردتم باشه که بذارن ما به زندگیمون ادامه بدیم و وقتی مردش نیستن اصن نیان تو زندگیمون بامون دوست بشن 

خداجون تو که میدونی من دلم چقدر برا همه چی میگیره 

تو که دیگه خودت میدونی چه یهو بغض بیخ خرمو میگیره 

اصن تو که میدونی من نمیتونم از پس مثل خود بنده هات بودن بربیام 

نذار منو تو شرایط الان دیگه 

آقا اصن نیارشون تو زندگیم بخدا من اندازه خری درس زندگی دارم ازین چیزبازیای بنده هات 

خلاصه که دمت گرم مشتی خیلی میخوامت 

ولی اونا بیشتر لازم دارنت هواشونو داشته باش کنترلشون کن با دقت چندین نانو برابر بیشتر تر  !! 

 

  • ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۲

دقت کردید همه تو نوشته های آخر سالشون نوشتن این سال تخمی از کلی آدم لاشی اعتمادشونو دلشونو اینا پودر شده و زخم خوردنو اینا 

 

همه بلااستثنا اینو نوشتن !

 

نمیدونم پس این لاشی هایی که زخم زدن کدوم گورین ما که هممون دهنمون سرویس شده

  • ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۸

حول حالنا به رهایی 

حول حالنا به آرامش 

حول حالنا به دوری از غم 

داشتم فکر میکردم اصن حول حالنا به فراموشی 

به فراموشی سختیا 

اینجای زندگیم که وایسادم تو خنثی ترین حالت ممکنمم 

ینی مثلا نه دیگه غمگین میشم نه خوشحال 

نه برام مهمه کی چی فکر میکنه 

کی هس کی نیس 

کی چی میگه کی چی نمیگه 

:)

تارای قشنگم من بخاطر همه سختیایی که کشیدی و لحظه هایی که سخت نفس کشیدی اما ادامه دادی ازت ممنونم 

و متاسفم که هر چی میگذره مجبوری بیشتر با این حقیقت روبرو بشی که شرایط و جامعه و بشریت چیز تخمی ایه 

خلاصه که دلبر مرسی بابت همه لحظه هایی که از خودت مایه گذاشتی تا بهشون بفهمونی باید آدم باشنو نشد 

به هر حال تو تلاشتو کردی عزیزدلم 

مرسی بابت بودنات 

مرسی که با همه زخم هات با همه دردات سعی کردی از پس بقیه ام بربیای 

من ازت ممنونم که تحمل کردی طاقت آوردی 

به هر حال یه جاهایی یه لحظه هایی کارایی که باید میکردیو کردی 

عزیزم من همه جوره پشتتم 

هیچوقتم تنهات نمیذارم 

نمیذارمم کسی اذیتت کنه 

ولی توام قول بده این بگایی هارو رها کنی 

دیگه شد دیگه ولش کن رها کن سبک ادامه بدیم 

بریم تو دل خریت های بعدی 

مشتی من خیلی میخوامتا 

حقیقتا خیلی باحالی حالا درسته گاهی خیلی ساکت میشی گاهی خیلی تنبل میشی و گشادبازیو به ارگاسم داستان میرسونی 

ولی خب دیگه اونم کم کم جموجور میکنیم 

مرسی سمای خالص دورتو کم کردی نمیدونی الان چه آرامش محضیو دادی دستم 

ببین من همیشه بهت میگفتم نباش حالت خوب میشه مقاومت نشون میدادی 

اره دیگه دختر قصه من 

من دوستت دارم 

و جا داره الان اعلام کنم که مخاطب همه عاشقانه های وبلاگم تو بودی 

مرسی بابت همه این ۲۳ سالو یازده ماهو خورده ای که ور دل من بودی و باهام کنار اومدی و پشتم بودیو این صبتا 

خیلی دمت گرم 

چاکر دادا 

  • ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۲

من همیشه بی پروا بودم 

همه جای زندگیم 

همیشه ریسک کردم تجربه کردم نترسیدم رفتم وسط دل چیزی که ممکن بوده ب ام خطرناک باشه 

من همیشه بی پرواییو انتخاب کردم بااینکه تقریبا منطقم خیلی وقتا میچربه تو انتخاب هام 

ولی پای بی پروایی که بیاد وسط میتونم قید همه چیو بزنم 

میتونم همه چیو فراموش کنمو حس کنم فقط همون لحظه از زندگی بهم داده شده 

من همیشه بودم تا به آدمای زندگیم ثابت کنم گاهی دقیقا تو لحظه ای که فکر نمیکنن قراره یه معجزه ای یه استثنایی چیزی رخ بده 

گذشت 

گذشت 

دیدم اع من اون طرف نامرئیَم 

اونی که میبینه ولی دیده نمیشع 

دیدم اع من هر چیم بشینم سر جام قرار نیست کسی پاشه بیاد بگه تا اینجا تو نداشته های خودت بودی الان من میشم اونی که داری 

دیدم همش نشستم دارم خودمو گول میزنم که اره تارا هزااار تا دلیل هست که بیا بدم دست دلت قانعش کنم خدا مابینی ام خوب از پسش برمیومدم 

خلاصه گذشت گذشت یه روز این دل بی صاحاب مونده گفت چند قدمی برو عقب 

گفتم چرا گف کاریت نباشه برو عقب 

رفتم عقب .همه چی ازونجا شورو شد 

دیدم اع اع اصن کسی نفهمید من عقب کشیدم بعد یکم بعد دیدم اع اع هیشکی اصن براش مهم نی من سر جام نیستم 

چیکار میکردم ؟ 

اصن از پس چه کاری برمیومدم 

خلاصه دلم گرفت پوکید مچاله شد 

بعد گفت پاشو پاشو جم کن اینجا جای موندنت نیس 

اصن جا برات نیس که 

اصن غلط کردی بهونه بگیری 

پاشو باید بریم 

این شد حتی جم نکرده رفتم 

ول نکردم برما 

مجبور شدم 

جایی برام نبود 

فقط توهم بودن برداشته بودم باور نمیکردم 

 

الان ؟ 

نمیدونم الانو 

فقط میدونم حالت تهوع دارم 

نسبت به همه اتفاقای تلخ این مدت

خوب میشم ؟ 

از زخمام بنویسم ؟ 

نوچ 

دیگه حوصله چیزی ندارم 

انتخابم ؟   نبودنم .‌..

  • ۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۴۴

این مدت؟ 

هه 

گه ترین شرایط زندگیمو گذروندم 

واقعا شوک عصبی رد کردم 

با بیشترین توانم داد زدم 

کتک خوردم 

بهم توهین شد 

اشک ریختم 

درد کشیدم

رها شدم 

اره کسی اینارو نمیدونه 

کسی هیچوقت قرار نیست بفهمه من چیا پشت سر گذاشتم 

چون همه احتمالا از دور فکر کنن من بی نقص ترین شرایط ممکن رو دارم

و احتمالا حسادت کنن به این حجم از بی نقص بودن 

نمیدونم هنوز چطور نفس میکشم 

هنوز چطور دارم ادامه میدم 

حتی نمیدونم چی منو نگه داشته 

نمیدونم برا چی اصن زندم 

انقدر ضعیف شدم که آره.. بالاخره رفتم زیر سرم

و نمیدونم باید این حجم از دردو چطوری به هر چیزی جز شرایط تخمی ربط بدم که طبیعی ترین حالت ممکنشو جلوه بده 

دیگه نمیدونم چطور باید نقش بازی کنم که خستگیامو کسی نفهمه 

کاش مثلا میشد آدم یادش بره 

یه دکمه ای 

یه فایلی 

یه چیزی رو اون مغز بی صاحاب مونده بود که میشد فشارش بدی و هیچی یادت نیاد هیچ دردی هیچ خاطره ای هیچی هیچی 

گاهی میگم کاش تموم ش 

کاش تصادف کنم همه چی یادم بره 

کاش دیگه نتونم یه طرفه به همه چی ادامه بدم 

به دوست داشتنام به دلتنگیام به مراقبتام 

کاش بودی 

کاش وقتی میومدم پیویت بنویسم دلم برات تنگ شده پشیمون نمیشدم 

کاش بودی محکم بغلم کنی بگی عوضش من هیچوقت روت دست بلند نمیکنم 

کاش اصن بودی میگفتی میبرمت یه جای دور هیشکی نتونه اذیتت کنه 

کاش بودی بهت میگفتم چقدر خستم ازینکه از پس همممه چی دارم تنهایی برمیامو اصلا به روی خودم نمیارم که چه مرگمه 

کاش بودی فقط نگام میکردی تا حس کنم نامرئی نیستم 

وجود دارم 

کاش اصن این همه شرایط و اتفاقو ترسو کوفتو زهر مار برات مهم نبود میومدی برم میداشتی میبردی یه جایی که فقط بغلت باشه 

من باشم 

من خسته شدم انقدر تنهایی زخمامو تیمار کردم 

من خستم 

خستم از تنهایی از خودم مراقبت کردنام 

کاش اصن بودی من قول میدادم نگم زخم دارمو درد میکشم 

اصن هیچی نمیگفتم 

کاش اصن انقدری ارزش داشتم که میموندی 

که بودی 

نمیدونم ..

این بغضه داره خفم میکنه 

یه چیزی بیخ خر گلوم منو سفت چسبیده ول نمیکنه 

کاش بودی میگفتم چقدر رفتارای پسرایی که رل دارنو بهم پیشنهاد سکس میدن آزارم میده 

کاش بودی برات تعریف میکردم چقدر آدما دروغگوان 

کاش بودی برات از درد داشتن همه چی میگفتم 

تهشم مچاله میشدم تو دلت میگفتم ولی بخدا من هیچوقت بدی کسیو نخواستم 

حتی اونی که روم دست بلند کرد 

میدونی 

یه سری چیزا هیچوخ دیگه درس نمیشه 

مث اشکایی که هیچوقت بر نمیگردن 

مث صداهایی که دادوبیداد شدن تو سرت 

کاش ارزششو داشت 

کاش دلم نمیسوخت برا خودم 

دختر قصه داره تموم میشه ..

منجی همه قصه های دورش بود ولی حالا از پس قصه خودش داره برنمیاد 

ترس نیس 

ناامیدیه شاید 

شایدم نه 

نمیدونم چیه 

کاش بودی پناهگاه میشدی برام 

نیستی دیگه 

نمیخوای باشی 

من که نمیتونم بزور بکشونمت تو دلم 

ولی من منتظرت میمونم 

من دلم برات تنگ میشه حتی اگه نگم 

من پر میشم 

من دلم خورد میشه 

ولی تو با همه آدما فرق داری 

تو بیا بمون پیشم 

من قول میدم نذارم دلت مث من بگیره 

من قول میدم کلی مراقبت باشم 

قول ...

 

  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۳۳

آره من حس دور انداخته شدن داشتم 

و یه لحظه هایی بود که دلم نمیخواست حتی ذره ای قوی باشم 

چون هیچ دلیلی براش پیدا نمیکردم 

کاملا آگاهانه دیگه دلم نمیخواست خودمو قانع کنم منی که استاد توجیه کردن دل خودم بودم 

کلا هر چقدر که زمان میگذره همه چی شفاف تر میشه 

انگار ازون گیجی در میای ولی یه نمودار سینوسیه 

تو باز غمگین میشی خشمگین میشی باز دلت میگیره 

باز احساس متلاشی شدن بهت دست میده 

یه گوشه از ذهنم همیشه این بود که نه تو نباید یه آدمی که همیشه غر میزنه باشی پس این وادارم میکرد به سکوت 

به تنهایی ادامه دادن با اینکه دلم میخواست حرف بزنم 

اما جایی رو نداشتم برم حرف بزنم 

چرا چون اعتمادم اولین چیزی بود که طی اتفاقات عملا دیگه از دست داده بودمش 

و برای منی که تو بهترین حالتمم بخوام چیزی بگم خیلی کلی و مبهم راجبش صحبت میکنم و از جزئیات چیزی نمیگم این خود خود بن بسته 

ولی خیلی جون کندم 

این بار حس میکنم خوب نمیشم دیگه 

اتفاقارو حفظم 

همه رو 

مو به مو 

ولی توان مقابله باهاشونو ندارم 

هرروز صبح که پا میشدم سنگینی جابجا کردن یه جنازه رو حس میکردم برا پا شدن برا هر قدمی که تو بخش بر میداشتم 

برا هر کلمه ای که نمیتونستم حرف بزنم حرف؟ نالیدن؟ 

د جون بکن بگو چه مرگته دیگه ؟ حتی پلکاشو بالا نمیاورد نگام کنه 

بغض بیخ خرخرمو گرفته بود ول نمیکرد 

فقط شانس آوردم از گروهمون فقط من شیفت داشتم 

خیلیشو ول میکردم میرفتم که جلوی چشم نباشم 

دیگه اون چیزایی که قبلا مهم بود نیس واقعا 

من واقعا دیگه دلم نمیخواد تلاش کنم 

خستم 

خیلی خستم 

سخت میگیرم ؟ 

نباید بگیرم ؟ 

من که همیشه حقو دادم به طرف مقابل 

خیانت دیدم گفتم انتخابش بود 

رها شدم گفتم انتخابش نبود 

پشت سرم حرف شنیدم گفتم بچگی و خامیشون بود 

جلوی روم سگ محلی دیدم گفتم عادتشون بود 

چشمامو رو همه اتفاقا ببندم ؟ 

چاره دیگه ای میمونه مگه ؟ 

اصن مگه میشه کاریش کرد ؟ 

میشه از پسش برومد جور دیگه ای ؟ 

خب تا کی هی باید جون بکنم ؟ 

  • ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۱۱

  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۳۳

تنها تو اتاق تاریک چشمامو محکم رو هم میبندم و سعی میکنم به این فکر نکنم نبودنم با بودنم مو نمیزنه 

جمع میشم جمع تر پاهامو تو شکمم جم میکنم و سعی میکنم هیچ چیز رو به خاطر نیارم 

هیچ کلمه ای رو 

درست شبیه جنین ناخواسته ای که هیچکس منتظرش نیست و از یه سقط حتمی جون سالم به در برده .

  • ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۰۵

من دختر خوش شانسی بودم 

چون بابام دختر دوست داشت 

چون همه تلاششو کرد من مستقل بار بیام 

چون هلم داد وسط جامعه 

چون شانس اینو داشتم تنها سفر کنم 

چون شانس اینو داشتم که عاشق بشم 

کف مترو چارزانو بشینم تو قطار تند تند آرایش کنم 

بیرون برم 

دوستای مختلفی داشته باشم 

زندگی کنم 

شکست بخورم زخم بشم جمش کنم مداواش کنم تنهای تنها 

دیوونه بازی درارم 

با هیجان هام زندگی کنم 

دم دانشگاه سیگار بکشم 

دست دوستامو بگیرم ببرم شهر کتاب کتابایی که خوندم نشونشون بدم 

ذوقم به لوازم تحریرو نشون بدم 

برق چشمام موقع اولین قطرره های بارونو با صدام بشنون 

تو جاده ساعتها تنهایی آهنگایی که عاشفشونم بارها و بارها گوش بدم 

من شانس اینو داشتم نصف شب بیرون بچرخم و حس دوست داشته شدن داشته باشم کشف کنم لمس کنم 

ببوسم چشم بدوزم به لبخند 

من شانس اینو داشتم هر چیزی که دلم میخواست رو انتخاب کنم 

شانس اینو داشتم حرف بزنم 

تصمیم بگیرم 

بحث کنم 

و پای سختی همه چی وایسم 

من شانس اینو داشتم پیش دوستام بخوابم 

خونشون تو یه شهر دیگه برم 

من آدم خوش شانسی بودم تو زندگیم که خیلی جاها مثل آدم باهام رفتار شده 

من خیلی آدم خوش شانسی بودم که مامانم نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره 

و بابام هر بار محکم تر بهم نشون میداد کسیو جز خودم ندارم 

شانس اینکه بابا بفهمه الان یه مرگیم هست وقتی تلاشی نمیکنم نشونش ندم و قایمش نکنم 

و اشکامو پاک کنه و بگه ضعیف نباشم و وقتی اشکامو میبینه ناراحت میشه 

من دختر خوش شانسی بودم که حق انتخاب چیزای بیشتری تو زندگیم نسبت به بقیه دختر پسرا داشتم 

من خیلی چیزا داشتم که تا الان نمیدیدم 

من حق کار داشتم 

حق داشتم تا پاسی از شب پیش دوستام باشم 

باهاشون زندگی کنم 

و کلی چیز میز دیگه 

امروز روز زن بود و من تمام شیفت لانگی که تو بیمارستان جدید بعد از دادن لباس مریخی دستم و گذروندنش تو اورژانس تنفسی و پارت یک و پارت دو و سرم تراپی گذشت و داشتم از هم میگسستم ته تهاش ، به این فکر کردم چقدر رفتار محترمانه باهام و ناهاری که وسط هیری ویری و شولوغ پولوغیش حواسشون بود که برام بگیرن تا گرسنه نمونم و من با هاپو و پوشوی تو محوطه بیمارستان تقسیمش کردم برام باارزشه

زندگی وسط وسط تپشای قلبم بود 

 

 

 

 

 

  • ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۳۳

در سرزمینِ من ، زنانی هستند ، که در طی سالها زندگی زناشویی ، هرگز بوسیده نشده اند .

  • ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۳۹