ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

کارگاه رو از دست دادم ولی مهم نیست ترم بعد برش میدارم 

دلم نمیخواست بیشتر بمونم دلم برا اتاقم تنگ شده برا بغل بابام صدای مامانم برا شیطونیای بلفی دلم برا خونه تنگ شده 

الان تو راه کاتوره مهردادو گوش میکنم و به فکر برگمم

فقط به لحظه ای که قراره پیش مامان بابام باشم فکر میکنم 

الان 4 ماهه که ندیدمشون و چیزی جز صداهای چند روز یکبار ازشون نداشتم 

دلتنگم 

حتی دلتنگ تنهایی های تو اتاقم 

به الف شدن فکر میکنم ولی بیشتر از همه دلتنگم 

امروز اولین پک سیگارو عمیق کشیدم 

تلخ بود ...

و همچنان گرایش عمیق من به سکوت ...

 


دلم گرفته ...

اومدم تو تختم و کز کردم این گوشه و دارم پرتقال من گوش میدم و حتی گریم نمیگیره 

فقط میدونم اینطوری که الان هست نباید باشه 

یاد عصر پاییزای دوسال پیش میفتم سوز داشت سرد بود میزدم بیرون کل خیابون تختی رو پیاده تا تهش میرفتم 

سرد بود 

الانم دلم میخواد راه برم کلی شاید چون فکر میکنم تنها راه حل باقی موندست ...

نمیدونم 

حوصله فکر کردن ندارم 

فقط میدونم هربار اونقدر ها حالم گرفته شده و نتونستم جلوی بد نشدن حالم مقاومت کنم که الان رسیدم به این نقطه 

میدونی خیلی سخت داره میگذره 

با اینکه خیلی سریع و تکراریه 

دلم بارون ولیعصرو میخواد 

:(

کتاب (همه دروغ میگویند) از ست استیونز و دیوید ویتس نشر گمان 

خوشحال میشم همراهیم کنید :) 

 

 

نمیگم از هیچ کاری توی گذشته پشیمون نیستم 

اما شاید بشه گفت فاصله گرفتن از ادمها منو بیشتر به خودم نزدیک کرد 

این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست 

بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست 

هیچی مهمتر از خودم نیست 

حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده 

و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم

گاهی حس میکنم یه تیکه از من توی گذشته مونده 

نمیدونم انگار یه قسمت از وجود من تشکیل شده از حسای گذشته 

فقط میدونم با حس اون لحظه تو گذشته مو نمیزنه 

این روزا که غرق شدم بین این همه میانترم و ارائه و پاور و این حجم از کتاب و جزوه بیشتر سعی میکنم حساس نباشم دلم نمیخواد  حس و حالم خراب ش ؤ همون یکم انرژیم از بین بره

چشمامو میبندم و هرچیزی که رو دلم سنگینی میکنه فراموش میکنم و میگذرم 

یاد این جمله میفتم که رود واسه این زلاله که از همه چی میگذره حتی بزرگ ترین سنگ های توی مسیرش 

حساسیت ها همیشه اتفاقارو تو درم ادم نگه میدارن و اتفاقا همیشه سنگینن برای ادامه دادن 

ذهنمو خالی میکنم از هرچی بود و هست و دفترمو بآز میکنم تا شروع کنم به نوشتن آموزش هام به یه بیمار کنسر کولورکتال و به این فکر میکنم بیشتر ساکت بمونم و صبر کنم و دووم بیارم و قضاوت نکنم و انرژی خوب بدم 

حالا من مراقب خودمم شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای