خب من انقدر هیچ دوستی ندارم که باهام بیاد بریم کنسرت
که ترجیح دادم اینجا بیام بگم با یه غریبه دوست شم با اون برم
هر کی دوس داش بهم بگه دیگه :)
- ۳ نظر
- ۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۲۹
خب من انقدر هیچ دوستی ندارم که باهام بیاد بریم کنسرت
که ترجیح دادم اینجا بیام بگم با یه غریبه دوست شم با اون برم
هر کی دوس داش بهم بگه دیگه :)
فائیزه
من این مدت با چیزای مختلف یادت افتادم و کلی دلم میخواس زنگ بزنم بهت ولی هر چی گشتم شمارت نبود
حس میکنم یه اتفاقی افتاده
باید باهات صحبت کنم .
لطفا اگه این پستو خومدی شمارتو بذار برام تا بتونم بهت زنگ بزنم
من حتی نمیدونم وقتی از هیکلم تعریف میکنن باید چه حسی داشته باشم
یا مثلا دماغمو مسخره میکنن باید چی بگم
همینقدر همه چی به تخممه
تو مسیر برگشتم به خونه یه قسمتی رو پیاده میومدم یه پیرمردی که بساط داشت کنار خیابون و مینشست یه گوشه و یه پتوی کوچولو میکشید رو پاش
چند روز پیش یه پسر کمسنوسال دیدم دقیقا نشسته بود سر جاش و همون پتو رو گذاشته بود رو پاش چشماش خیلی شبیه پیرمرده بود
امروز که بعد سه تا شیفت شب پشت سر هم از شدت خستگی داشتم به زور خودمو میکشوندم تا خونه دیدم عکسشو زدن همونجایی که مینشست همیشه
شادروان ..
نمیدونم ولی انگار یهو دلم مچاله شد
من هر روز هرربار چندین ماه اون آدمو دیدم
نگاهش
سکوتش
نمیدونم
حس عجیبی بود
شاید مرگ مفهومی بوده که هیچوقت نتونستم برای خودم عادیش کنم
از همون روز اول کاراموزیم که مریضم کد خورد
تا شاید همین اتفاق های تلخ هرروز
میدونی من خیلی ساده تر ازون چیزی مه فکرشو بکنی به زندگی نگاه میکنم
مثلا برای من اینکه از توی نمکدون پیشویی برات رو شلغم داغی که بخار میکنه کنار بخاری نمک بپاشم خود خود زندگیه
یا از درد دستم بعد باشگاه برات بگم
یا خریدایی که هوس کردم
یا چیزایی که یاد گرفتم
یا اینکه باهات از لابلای شاخه درخت توت توی حیاط غروبو نگاه کنم
اما تو همیشه پسم زدی
همیشه منو نخواستی
مث بقیه ...
آمدم برای دوستهایم بنویسم من یک مدتی نیستم
دیدم برای کسی بودن نبودنم اهمیت ندارد
پس سکوت ..