ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

نگران هرآنکه نمیشناسم ولی از وطنم است.

سناریو اول :

داشت سر لجبازیش یه مریضو به کشتن میداد 

یه آدم دیوونس 

ازینا که لج میکنه میخواد به عالمو آدم ثابت کنه 

من که تخمم نیس رفتاراش 

بچست 

اصن همون اول که اومد همش از پول گف زدم تو روش 

که آره من با مترو و تاکسی و پیاده میام بیمارستان 

من کف چمن پفک خوردن و سیگار سناتور آلبالو کشیدن برام ته خوشبختیه 

من مسافرت اصفهان عیدم سرجم ۵۰۰ تومن خرج برنداشت 

خب من مث بقیه نیستم بچاپم 

پس اسکل چرا فک میکنی با پیشنهاد ماشین و بلیط هواپیما خر میشم 

چرا یه عده از پسرا هستن فک میکنن با احساسی کردن ماجرا و کسشر سر هم کردن میتونن دل کسیو به دست بیارن ؟ 

ظاهر خیلی مهمه .

خیلی 

اینکه میگن فیس اون آدم عادی میشع چرت محضه 

من دلم میخواد بچسبم به کسی که لااقل ریختشو دوس دارم .

حالا جدا از اون همه کمالگرایی من 

من واقعا همیشه سعی کردم با بقیه محترمانه رفتار کنم 

سعی کردم نرینم به کسی وقتی نمیخ‌امش 

ولی این بشر رفته پشت من حتی پیش هدنرسمون زده 

و اون هم به تخمدانش گرفته 

دیشبم یه پیام بلند بالا نوشته که آره تو عشق اولمی 

خب اوکی من حسی بهت ندترم و این حرفها به منزله آزاره 

 

 

سناریو دوم : 

دیشب یهو گف درو باز کن 

من باورم نمیشد اومده پیشم 

بودنش خیلی حس خوبیه واقعا با دنیا عوضش نمیکنم 

من 

حالا مجموعه ای از همه چیز هستم 

همه چیز 

همه کلمه هایی که در آن واحد به سلول های مغزم برسد 

همه اشکال مختلفی که از حس میشود تجربه کرد 

از بودن 

از نبودن 

از ابهام 

از همه چیز 

من پر از توضیح نداده ام 

پر از حرف نزده 

پر از نگاه های خشمگین 

آینده

امید 

لحظه های عجیب و غریب 

دوام آوردن 

الان دقیقا نقطه فکر های نیمه شبم در چند ماه گذشته ام 

آرامش خانه 

غذای گرم 

کتاب های مقابل 

ثبت نام طرح 

پیگیری مدرک 

پلن آینده 

یکهو همه چیز آوار میشود 

تهوع از خبرها از اتفاق ها 

تهوع از همه چیز 

شک به همه 

اگر این هم از آنها باشد چه 

آگر آن هم باشد چه 

اگر و شاید و اما و ولی و ممکن است و 

خشم قدم به قدم خیابانهای این شهر رخنه کرده 

همه شبیه بمب ساعتی هر لحظه امکان انفجار دارند هرلحظه جایی از شهر ممکن است اتفاق دهشتناک تر از قبلی رخ دهد 

من ؟ 

شده نفس کشیدن فراموشم شود 

شده ساعتها خبر بخوانم 

شده پشت بند هم بغض کنم اما دوام آوردم 

من نمیگویم خسته هستم 

نمیگویم میترسم 

 امید واهی جار نمیزنم

اصلا دیگر حرف نمیزنم 

من در سکوت عمیقم گم شده ام 

غرق؟ نه گم 

من پیدا نمیشوم 

چیزی رت بخاطر نمیاورم که میدانم هست بوده امکان نبودنش نیست اصلا 

راستی 

میشود برای زندگی مرد ؟ 

کاش میشد یه هشتگ زد به اسم #خدایا_بسه_دیگه انقدر اینو میزدیم که به گوش خدا میرسید 

باشد که اشک های بعدی اشک های شادی باشد 

نرس بودن تجربه عجیبیه 

من انتخابش کردم چون تکراری نبود 

هرروز یه چیزی برای یاد گرفتن و حس کردنو تجربه برام داشت 

راستش امروز که یه مریض با کنسر برس متاستاز به برین داشتم که چهارماهه باردار بود و یا پسر ۱۶ ساله ای که بعد تصادف ۲۰ روز تمام توی کما بود و به هوش اومده بود و و و یه عالمه مریض دیگه که هر کدوم داستان و قصه خودشون رو داشتن فهمیدم انتخابم درست بوده 

میدونی این مدت با هیچکس در ارتباط نبودم ینی اینترنت نداشتم اما اگر داشتم هم باز این مدت سکوت رو انتخاب میکردم 

این بهم کمک میکنه بیشتر و راحت تر تمرکز کنم 

خبر خوب اینکه بالاخره کد طرحم اومدو از هفته دیگه میفتم دنبال آزاد کردن مدرکم و شروع کارای مهمی که مدتها منتظرش بودم 

این مدت که نت نداشتم تنها راه مقابلم با این حجم از خشمم مطالعه بی وقفه بود 

فکر کردن به روزهای خوب 

به اتفاق افتادن معجزه 

به شدن 

به یه لبخند ساده .

به مامانی بابایی 

به داشتنشون به سالم بودنشون 

خلاصه اینکه خیلی به خودم نزدیک تر شدم 

محکم تر خودمو بغل کردم 

بیشتر مراقب خودم بودم 

و دلم بیشتر تنگ شد