گمشده در سکوت
من
حالا مجموعه ای از همه چیز هستم
همه چیز
همه کلمه هایی که در آن واحد به سلول های مغزم برسد
همه اشکال مختلفی که از حس میشود تجربه کرد
از بودن
از نبودن
از ابهام
از همه چیز
من پر از توضیح نداده ام
پر از حرف نزده
پر از نگاه های خشمگین
آینده
امید
لحظه های عجیب و غریب
دوام آوردن
الان دقیقا نقطه فکر های نیمه شبم در چند ماه گذشته ام
آرامش خانه
غذای گرم
کتاب های مقابل
ثبت نام طرح
پیگیری مدرک
پلن آینده
یکهو همه چیز آوار میشود
تهوع از خبرها از اتفاق ها
تهوع از همه چیز
شک به همه
اگر این هم از آنها باشد چه
آگر آن هم باشد چه
اگر و شاید و اما و ولی و ممکن است و
خشم قدم به قدم خیابانهای این شهر رخنه کرده
همه شبیه بمب ساعتی هر لحظه امکان انفجار دارند هرلحظه جایی از شهر ممکن است اتفاق دهشتناک تر از قبلی رخ دهد
من ؟
شده نفس کشیدن فراموشم شود
شده ساعتها خبر بخوانم
شده پشت بند هم بغض کنم اما دوام آوردم
من نمیگویم خسته هستم
نمیگویم میترسم
امید واهی جار نمیزنم
اصلا دیگر حرف نمیزنم
من در سکوت عمیقم گم شده ام
غرق؟ نه گم
من پیدا نمیشوم
چیزی رت بخاطر نمیاورم که میدانم هست بوده امکان نبودنش نیست اصلا
راستی
میشود برای زندگی مرد ؟
- ۰۱/۰۷/۱۷
راستی،همین نوشتن"ت پاسخش بود.
نقطه با جوهر خاکستری مایل به رنگی دیگر.