ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

اعصابم اونقدر خورده 
اونقدر خورده 
که دلم میخواد  شبیه گلادیاتورها برم وسط یه بیابون یا بکشم یا کشته بشم

به جد میگم هیچی هیچی هیچی مزخرف تر از درس خوندن تو سیستم ریده آموزشی و یه مشت استاد معیوب العقل و سادیسمی اینجا نیست 

مگه یکی خر و احمق باشه خودشو تو همچین شرایط گهی قرار بده 

  • ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۹

اما من اعتراف میکنم دچار سندرم استکهلمم و بی صبرانه منتظرم یه روزی اتفاق بیفته و تجربش کنم 

  • ۲۸ دی ۹۹ ، ۲۱:۵۶

یه دلتنگی عجیب غریب برا ته کلاس نشستن و اسمی که تا یه ترم هیشکی ازم نمیدونست و ایده ای که هیشکی ازم نداشت 

برا تو هیچکدوم از عکسا نبودن 

برا شنیده نشدن دیده نشدن 

برا کم تجربه پر از دردی که بغض داشت خفش میکرد 

ولی اون لیمو شیرینو کامل میخورد تا تلخیشو یادگاری نگه داره ته گلوش 

  • ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۴۲

احتمالا انزیمای متابولیسم بدنم وقتی کار میکنه که امتحان دارم 

تا شورو کنم به فیلم دیدنو و خوندن چیزایی که دوسشون دارم و  اگه نخونم ممکنه دیگه نتونم بخونم 

پس فاک میانترم شفاهی قلب فردا 

  • ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۵

فکر کنم تنها کسی که تو کل وطنم پاره تنم میخواد ۱۰ تا امتحان بدون میدترمو تو ۶ روز بده ، تازه با این حال رفته سویلو دانلود کرده که بشینه به حوصله ببینه فقط من میتونم باشم !

  • ۲۸ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۸

فقط میتونم با اطمینان بگم حالم از کارکردن با بچه ها و سالمندا بهم میخوره 

دلم میخواد بیارم بالا وقتی مریضمون یا سالمنده یا بچه 

اصصصصلا نمیتونم تحملشون کنم 

 

  • ۲۷ دی ۹۹ ، ۲۰:۵۴

دیشب خواب عجیبی دیدم 

طولانی بود 

مسیری را میرفتیم و ادم های ترسناکی شبیه زامبی به جان مردم افتاده بودند 

یک نفرشان هم مرا گرفته بود و اسلحه را سمتم گرفته بود و تهدید میکرد میزند اگر برای نجاتم به سمتم بیایند 

نزد ...

اما مرگ تا تا عمق جانم داشتم حس میکردم 

بعد راهی مسیری شدیم عجیب و شلوغ از خانه ای میگذشتیم متروکه که آوار میشد و من ظرف قدیمی گرتنبهایی در آغوش داشتم که با همه وجودم مراقب بودم اسیبی نبیند 

بعد دیدم سگمان را گرفتند و سرش را بریدند و خون همه جا گرفت 

 

نمیفهمم 

این همه ترس در خود اگاه و ناخوداگاهم را نمیدانم 

این حجم از فشار روانی ناامنی و بی امنیتی رسوب شده در جانم  را دیگر  تاب و توان نیست

 

 

راستی امروز برای اولین بار در زندگیم دلم میخواست عروس یک داماد شوم 

با لباس عروسی کوتاه و کتانی سفید و گل های ریز سرخ آبی لابلای موهای باز موجدارم و تجربه نگاهی که انتظار شوق و برق چشمانم را میکشد 

 

 

  • ۲۶ دی ۹۹ ، ۱۹:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۱:۳۳

مودم امروز رو فیلم دیدن بود ولی ندیدم 

دلم میخواد برم خونه خودم و در حالی که چایی زعفرون و غذارو خودم اماده میکنم ارامش داشته باشم

همینقدر ساده و قشنگ