ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

اگه هنوز منو میخونید باهام حرف بزنید 

من دارم میترکم و واقعا نیاز دارم یکی باهام حرف بزنه تا باور کنم وجود دارم 

  • ۳۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۲۲

 

 

  • ۳۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۸

یه زندگی واقعی برای من صبحیه که از خواب بیدار بشم برف باریده باشه 

صبحانه پروک داشته باشیم و با مرتب کردن اتاق والس تهران گوش بدمو تو دفترم از لحظه هایی که آروم میگذره بنویسم 

و لباس مورد علاقمو سفارش داده باشم

و خودمو تو دوران فروغ تصور کنم 

این مدت حس ناامنی ای که آدما بهم مبدادن باعث شد کم حرف تر و گاهی ساکت بشم 

اما الان ...

زندگی درست وسط قلب تپش داره 

  • ۲۸ دی ۰۰ ، ۰۹:۵۲

مثلا برای اینکه از سبک کلاسیکو لباسای قدیمی خوشم میاد مسخره نشم 

مثلا برای اینکه به دفترو لوازم تحریر ذوق میکنم مسخره نشم 

مثلا برای اینکه دلم میگیره تو دفترم که برگاش کاهیه مینویسم مسخره نشم 

مثلا اصن برا اینکه با بقیه فرق دارم مسخره نشم 

برا شبیه نبودنام مسخره نشم 

برا بغض کردنام مسخره نشم 

اصن کاش مسخره نشم 

که یهو وسط خیابون وایسم با خودم بگم دلم میخواد برم تو غار تنهایی خود خودم 

مثلا از آدما نترسم 

مثلا بتونم باورشون کنم 

مثلا شک نکنم 

تو میخوای هویت منو بدزدی من که میدونم 

دلم میخواد ول کنم برم 

میرم اونی ام که باید با خودم میبرم 

ولی تو یه روزی یه جایی میفهمی هرچقدم تلاش کنی شبیه من باشی نمیتونی من باشی 

هرچقدر جون بکنی شبیه من فکر کنی نمیتونی مثل من باشی 

حالا کاری ندارم 

فقط دلمو میگیرونی وقتایی که نمیذاری اون حس امنیتو داشته باشم برا همین گاهی دلم میخواد دیگه نباشم 

چون تو حتی علاقه هامو میدزدی 

چون از اعتبار من مایه میذاری 

ولی من هنوز دلخوشیم کتابفروشی اسم تو خیابون انقلابه 

هنوز دلم کنسرت اشوان میخواد حتی اگه هیشکی باهام نیاد 

هنوز زیر برف میخندم حتی وقتی به همه آدمای اون بیرون شک دارم 

راستی تو ..

من هنوز شبا تو بغلت میخوابم 

تو تنها کسی هستی که مث اونگ ازش دور شدم اما باز دلم خواستتش تا برگردم 

ولی حتی نمیدونی دلم میخواست تأتر سجاد افشاریانو باتو برم 

خیلی چیزارو نمیدونی 

شایدم نباید بدونی نمیدونم 

حتی عاشق بودنمم مثل بقیه شبه آدم پیش نرفت ولی من دوسش دارم 

من این یواشکی بین منو خودتو خیلی دوست دارم قسمت مهمی از منه که وادارم میکنه به ادامه حتی اگه مثل چی دلتنگت بشم مجبور باشم مدتها ازت دور باشم یا هرچی 

ازم متنفر نباش 

بغضم میگیره ..

نمیدونم از چشمام چیزی معلوم بود اصن ؟ 

از دستام ؟ 

از سرانگشتام ؟ 

از وقتی همه تلاشمو میکردم جلوت بغضمو قورت بدم تا دلم بغلت نگیره 

تا نفهمی چقدر دلتنگیت میتونه از پا درم بیاره 

...

  • ۲۸ دی ۰۰ ، ۰۰:۱۲

آقای معلمی که هوار میزدی کادر درمان چرا این همه پول میگیرن 

اومدم در جریان قرارت بدم که من شهریور ماه که واکسیناتور بودم و هر شیفت بالای هفتصد تا بله بالای هفتصد تا تزریق داشتیم الان پول به شدت اندکشو بهم دادن

خلاصه که امیدوارم از پس همون بیس تا دانش آموز بدبختی که قراره طی یک سال زیر دستت باشن و به قول خودت بابتشون ملیون ملیون کمتر از ما حقوق میگیری بر بیای 

چون من از پس ارتباط برقرار کردن با تک تک اون آدمهایی که با شرایط مختلف اومدن پیشم با تموم خستگیم برومدم و به شدت بابت قرون به قرون این پول هر چند به شدت کم شاکرم و خوشحالم و لبخند میزنم از تجربش 

خلاصه که اومدم برات دعای خیر کنم که به آگاهی درست برسی و شاکر باشی و انقدر عصبانی نباشی از زمینو زمان و هم وطن بدبخت و زحمت کشتو بابت حقوق به قول خودت کمت مقصرمون ندونی و یکم همدلی تو دلت جا بگیره و یکم شاکر باشی بابت اون همه تعطیلی ای که داریو بابتش حقوق میگیری و تازه تهشم هیچکس نمیاد خرتو بگیره که چرا مث آدم به بچه های مردم درس نمیدی چرا مث ادم باهاشون رفتار نمیکنی و هزار تا چرای دیگه

و فراموش نمیکنم حتی اعتصاباتون سر کلاسای درس ما بود و یادم نمیره رفتارای گهتون تحقیر کردناتون مثل آدم درس ندادنتون و منت هایی که بابت پر کردن چس ساعت موظفیتون چتونه انقدر طلبکارید از ملت ؟

ولی از کار کردنو چند ماه بعد حقوق گرفتنو مقصر همه مشکلات بودن خیلی بهتره به هر حال نه؟ 

آخ که نمیدونی چقدر دلم میخواد بشینی یه جا فقط عرق شرم بریزی و بگی که غلط کردی اون حرفو زدی و دیگه ازین چیزای مازاد نمیخوری 

چون تمام این مدت بعد همون چند ثانیه ای که فیلم نحستو دیدم ازت متنفر شدم و خیلی جلوی خودمو گرفتم که برات ارزو نکنم بدتر از کادر درمان سرت بیارن تا قشنگ بفهمی دنیا چقدر میتونه مثل خودت نکبت باشه 

قدرنشناس نادون 

ازت بدم میاد 

 

  • ۲۷ دی ۰۰ ، ۱۲:۰۹

بار بعد احتمالا تکلیفم روشن تر از الان باشه 

نمیدونم الان اینجوریم که شبیه این دونه بال دارا هست که وقتی رها میشن میچرخن با باد حرکت میکنن 

دقیقا اونجوریم 

حالا اینارو ول کن 

بار بعد دستتو میگیرم میبرمت همونجایی که عاشقشم :)

نمیگمم کجا عوضش ...

نمیدونم چرا یهو بغضم میگیره یهویی اشک تو چشمام جم میشه 

نمیدونم چه مرگمه چمه 

واقعا تو اوج خوشحالی یهو همه چی متلاشی میشه 

به ریز ترین حالت ممکنش 

حتی دلم نمیخواد حرف بزنم 

دلم میخواد گم بشم دیگه پیدا نشم 

گم تر از وقتایی که خون دماغ میشمو دلم نمیخواد پاکش کنم 

ببینم اینکه منتظرت باشن چه مزه ایه ؟ 

تو برام مزه اون شیرینی ای که عاشقشم داری 

برام حس اون دورانی ای که دلم میخواست توش بدنیا میومدمو نیومدم 

دلم انگاری پر شده 

چشمامو میبندم 

کاش دیگه ترسی نداشتم 

ولی مگه ادم از هر چی بترسه سرش نمیاد ؟ 

کاش میشد ادم هر موقع دلش میخواست اونی که دوس داشت بغل میکرد گریه میکرد تا خوب ش 

خب دیگه تارا فرار میکنه 

ولی بهم ثابت شد بخوام از پسش برمیام 

دردشم کمتره 

 

  • ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۲

رو مود دختر دبیرستانی ای که میره کتابخونه اون سر شهر درس بخونه تا رتبش از پسر سالن کناری که از قضا یواشکی بهش دل داده ولی به روی خودشوهیچکس نمیاره بهتر بشه ام 

  • ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۳:۰۵

هیچی اندازه هیچ کاری نکردن به من کیف نمیده! 

واقعا بهترین استراحت بنظرم اینه آدم دغدغه های فکریشو چند روزی بذاره کنار 

و خب به این فکر کنه مثلا فقط امروزو داره

واقعا این روزا ذهنم ملتهبه 

اینطوری بودم که یهو دلم میگرفت ازینکه قراره چی بشه قراره چه واکنشی به افتادن فلان اتفاق داشته باشم 

از جزئی ترین کارا تا بزرگترین هدفا 

وای هندل کردنش 

این مدت واقعا یه لحظه هایی تا مرز اشک ریختن پیش رفتم 

ولی باز سعی کردم به داشته هام به تجربه هام به لحظه هام فکر کنمو حالمو خوب نگه دارم 

گاهی خسته و پاره ادامه دادم 

ولی زندگی همینه من دوسش دارم 

حتی اگه تهش پاره نفهمم کی خوابم برده 

:) 

و آخ امون ازین ییهوییای زندگی ! 

بریم ببینیم این تجربه چی از آب درمیاد 

 

 

  • ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۱:۱۶

من از درون شبیه این دخترام که بین یه گله پسر بزرگ شده و از طرز راه رفتنش میشه فهمید چقدر تخسه حرف زدنش رفتارش 

از بیرون یه آدم آرومِ ساکت 

با خودم میگم باور کن 

ته دلمم میخوام باور کنم

اون شب زهرا بهم گفت تو بلد نیستی از دخترونگیت استفاده کنی مث پسرا رفتار میکنی غدی  مردم با نازو ادا همه کاراشونو راه میندازن با یکم عشوه من پوکر ساکت نگاش میکردم و به این فکر میکردم اونبار که دوستم برگشت گفت اع ببخشید یادم برات بایکیتتو باز کنم پوکر چراوار غلیظ نگاش کردم گفتم مگه خودم فلجم که تو باز کنی برگشت گفت تو چرا شبیه هیچ دختری نیستی که دیدم 

خیلی وقتا این حرف دلمو میگرفتوند چون فکر میکردم یه چیزی کم دارم 

اینکه صبورترم هی سعی میکنم کنار بیام با شرایط و هی رو این صبر کار کنم برام دیگه شکنجه اور شده بود 

اما الان ؟ راضیم .

راستی جاده :) 

تهران گشنگم :) 

من :) 

  • ۲۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۲۳

اینکه بتونم از پس خودم بربیام خواسته همیشگیم بوده 

اصن مستقل شدن و موندن اولویت اول زندگیم بوده 

بخاطر همین همیشه سعی کردم از منطقه امنم بیرون برم 

و خب هر چقدر که گذشته با خودم گفتم هوف تارا تو چه کله خری بودی فلان کارو کردی 

اگه مثلا الان بود هزااار سال اون کارو نمیکردی 

اما تارای الان حاصل همون تجربه هاست 

یه مدته که دارم تلاش میکنم شروع کنم به تغییر 

نمیدونمم چطور قراره به دست بیاد اما خب میشه یه روزی یه جایی 

اه نمیتونم تمرکز کنم 

نمیتونم اونقدری که ذهنم لازم داره بی نقص و کامل باشم 

از الان التهاب زندگیم شورو شد 

از الان به بعد تغییرا یکی یکی اتفاق میفتن 

اینطوریم که یه احظه آرومم یه لحظه آشوب یه لحظه دلهره یه لحظه هیجان زده 

این بیرون اومدن از قسمت امن زندگیم 

از روتین راحتش 

سخته 

واقعا سخته 

شبیه از جا کنده شدن تو صبحای خیلی سرد زمستونه که دلم نمیخواست برم مدرسه وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده بود 

مثل اون سال آخر لعنتیمه که حالم از درس بهم میخورد اما باید انجامش میپادم تا تموم ش تحت هر شرایطی 

دلم میخواد چشمامو ببندم باز کنم و شرایط نسبتا استیبلی داشته باشم 

میدونم زمان لازمه 

میدونم باید تلاش کنم 

همه رو میدونم 

حتی همین الان دلم میهواد همه این نوشته هارو پاک کنمو ساکت شم 

اما دلم نمیاد 

یا مثلا نصفه نیمه تمومش کنم 

کاش بلد بودم باور کنم ...

  • ۲۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۲