ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

این مدت ؟ 

خیلی سخت گذشت 

هرچقدر که داره میگذره انگار همه چیز جدی تر و جدی تر و عجیب تر میشه 

من ؟ دارم تمام تلاشم رو میکنم به دلخوشی ها و دلگرمی های کوچیک آینده فکر کنم 

صبور تر بشم 

صبورتر و با ظرفیت بیشتر 

دارم تمام تلاشمو میکنم دیرتر عصبانی بشم 

کمتر اهمیت بدم 

الان اون قسمت از زندگیمم که دلم میخواد با خودم وقت بگذرونم 

با خودم قدم بزنم 

ساعتها صحبت نکنم 

جدا باشم از جمع 

اون قسمت که فقط خودمم با خودم 

 

راستی من از سه تا چیز خوشم اومد و خب یه جورایی عاشقشون بودم تا اینکه دقیقا لحظه ای که تصمیم گرفتم بگیرمشون متوجه شدم باید کلی پول بذارم روش و کتاب بگیرم 

هیچی تو این مملکت سر جاش نیست درسته 

ولی خب اشکال نداره تحمل میکنم 

یه روز همه خوشحالی جات کوچولوی زندگیمو بدون چک کردن موجودیم سفارش میدم و ذوق میکنم 

مثل انتخاب رنگ لباسی که قراره تو هر شیفت بپوشم :) 

 

  • ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۲

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس 

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس 

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس 

اون آدم متلاشی میشه 

اون آدم میپوکه 

اون آدم تموم میشه 

اون آدم خوب نمیشه 

اون آدم هر بار اسمشو صدا کنن فکر میکنه میخوان ولش کنن 

اون آدم هر بار حس میکنه رها شده 

اون ادم تا ابد حس میکنه دوست داشتنی نیست 

اون آدم آسیب میبینه 

لعنت بهت باشه ؟ 

لعنت بهت که دلیل اشکام شدی 

و لعنت بهت که انقدر نامرد بودی 

و لعنت بهت که انقدر بی لیاقت بودی 

و لعنت بیشتر بهت که دروغ گفتی 

یه دروغگوی بزدلی که حتی جرأت نکردی بیای تو چشام نگاه کنی بگی من لیاقتتو ندارم چون از یه احمق مث خودت خوشت اومده بود 

اره من به سرت زیادی بودم ولی خب دوستت داشتم 

حداقل از ته دلم دوستت داشتم 

تو منو از دست دادی 

من هیچیو 

ولی خب ازت متنفرم 

با همه وجودم 

از خودت 

تک تک دوستات 

حتی کلمه هایی که ازت میخوندم 

ازت متنفرم متنفرم 

متنفر 

.

  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۴۰

تا حالا شده برا اذیت نشدن یه قسمتی از یه ماجرایی قید قسمتای خوبشم بزنید ؟ 

الان دقیقا اونجای ماجرام که چیزی تا زدن زیر همّه چی نمونده 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۱

این مدت؟ 

هزار تا اتفاق ریزو درشت افتاد 

ازینکه بشینم غر بزنم خستم 

تکرار قضایا 

دستوپنجه نرم کردن با اتفاقاب تکراری 

با ادما 

با اتفاقا 

با جریانا 

گاهی با خودم فکر میکنم مگه چقدر توانایی دارم 

مگه چقدر انرژی دارم بذارم 

زندگی چرا انقدر داره سخت میگذره 

چرا داره انقدر خستم میکنه که جسمی نشونش بدم 

آخ که چقدر دلم میخواد تنها و مستقل زندگی کنم 

به دور از تک تک آدمای زندگیمو غریبه ها و همه 

سرم درد میکنه 

توانایی هندل کردن همه چیو از دست دادم 

جسمی پوکیدم 

روحی متلاشی شدم 

و حس میکنم عملا هر تیکه از وجودم رو به زور دارم پشت سرم میکشونم 

واپاشیدم 

حوصله ناز کشیدن ندارم 

حساس شدم 

حوصله جمو جور کردن ذهنمو ندارم 

حوصله آدما و کسشراشون 

این یه هفته آخر برام اندازه چند سال چند دهه حتی چندین قرن میگذره .

حس میکنم چیزی به خاطر نمیارم 

حس میکنم سالهاست دور افتادم 

حس میکنم یه دنیا دورم 

یه کهکسون فراموش شدم 

وای سنگینی یه شهاب سنگ بزرگ رو تو سرم حس میکنم 

حالم داره بهم میخوره و این همه مرخرفاتو بالا نمیارم 

کاش دنیا جای بهتری بود 

کاش دلتنگیا واقعی بود 

هیچیو نمیتونم حس کنم 

هیچیو نمیتونم باور کنم 

قرار نبود ۲۴ سالگیم انقدر دیگه دارک باشه 

قرار نبود انقدر عصبی بشم 

دلم اون تارای ارومو مهربونو میخواد که از پس همه چی برمیومد 

حتی سختیای دوستاش 

دلم تنگ شده براش ولی دلتنگیشو حی نمیکنم تو وجودم 

هوووف 

  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۵

پکیجی از سی تیر و کباب ترکی و آتشکده و کنیسه و کلیسا وموزه سینما و کافه نادری و غذا دادن به گربه هاشو بستنی سنتیش با مربای آلبالو و میدون ولیعصرو کتابفروشی فرهنگو بلوار کشاورزو انقلاب گردیمون تا دقیقا نیمه شبو :) کافه باراکاو تولد دوستمو و هات چاکلت وپنکیک کلاسیکشو تاب چوبی خوشگل و حوض و آبنما و هندونه تو آبشو موزه زمان و اون ساعتای دلبرش و عمارتشو حوض قشنگشو سعدآباد پیاده تاتجریششو و باغ فردوس وپنینی بیفشو و ایران مال واون شهر کتاب عشقشو اون قسمت دیزاین شهری بی نظیرش و چیکن تگزاس (اینجا ریدم به اون دختره پرروی گستاخ بی شِ عور که فک کرده کیه حالا که برا من تعیین تکلیف کنه عنمغز!) واونجایی که کنار آبنماش شالمو دراوردم و باد لابلای موهام میرفت و کافه اتفاق واسموتی تابستونه و اجرای مهرداد عزیزدلم و دوباره اشکام و نمایشگاه کتاب و دیدن کاملا اتفاقی دوستم تو اون همه شلوغی در حالی که اصن قرار نبود اون ساعت من اونجا باشم و دوردنیاش و جنگلش و تأتر بک تو بلک وسجاد آخ از سجاد افشاریان و تأتر شهرو انقلاب گشنگمو کافه وی و پیتزا و لیمونادشو شیرینی فرانسه و تارت سیبشو نصف دیگه نمایشگاه کتاب با کتابای اورجینال نرسینگشو دوستم که ۱۷ سال از اول ابتداییم دارمشو بش میگم چرا دس از سر من بر نمیداری هر جا میرم میای همونجا :))(جا داره بگم ما از اول ابتدایی تا اخر دبیرستان نه تنها هم مدرسه ای بودیم بلکه هم کلاسی هم بودیم تازه وردل همم مینشستیم ) و هتل اسپیناس و کنسرت محسنش که دیگه انقدر هوار کردم صدام درنمیومد نفسم میگرفت و امروز که لالا و پالادیوم ایز کامینگن رو با کلی عشق از اعماق وجودم  به خودم تقدیم کردم و حقیقتا دلم بعد دو سال کوید که با دو تا ماسک n95 و جراحی و عینک و شیلد لانگ شیفت بودم و ترس ازین بیماری تخمی رخنه کرده بود تو تک تک سلولای خاکستری مغزمون و شهر مث شهر مرده ها شده بود وا شد 

حالا میتونم با خیال راحت تری به شیراز فکر کنم :)) 

از کارورزی هامم فقط بهداشت مونده که جون حقیقتا تموم میشه و خلاص ! 

باور نمیشه بعد این همه اذیتی که مدیر گروه و ناظر پارانویدیمون که من بهش میگم عن تیلیت! و هدنرسا و کادر هر بخش باهامون داشتن تموم شد

و اینکه حکایت همچنان باقیست

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۱۶

دیدید میگن خداوند متعال میدونس به خر شاخ نداد

حالا قضیش طولانیه 

ولی اگه از طرف وب من میخواستید به اون دورهمی برید بنظرم اصلاااا  نرید ! 

بهتون خوش نمیگذره قطعا 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۰۰

من عاشق سبک وینتیج و مینیمال ام 

تو خیلی چیزا لباس طراحی داخلی اصن لایف استایلش 

بعد اینطوریه که همیشه تو ذهنم دوست دارم تو یه خونه ساده قدیمی طور با وسایل کم زندگی کنم 

یه زندگی یواش 

 

اگه یه روزی زندگیمو با کسی سهیم بشم براش یه آدم از چند دهه قبل خواهم بود 

 

  • ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۵۳

آقا من دیشب به این نتیجه رسیدم بدون آرایش خیلی خیلی خیلی خیلی خوشگل ترم .

واقعا آرایش به بعضیا نمیاد و خب من هم ازونجایی که تو سراسر زندگیم جزو اقلیت بودم تو هر چیزی اینجام مثتسنی نیس به هر حال 

خلاصه که همچنان حس میکنم ته ته تهش با لاک و ریمل بهترین حالت ممکنمم 

 

 

بعدشم اینکه رفتم مقایسه گوشیای هواوی و آیفونو دیدم به طرز پشم ریزونی هواوی همه جوره خفن تر بود هنوز این کصخلایی که صرفا چون میخوان پولشونو به رخ ملت بکشن آیفون میگیرن دستشونو درک نمیکنم در حالی که طرف نهایت اندازه دو تومن ازون خداتومن پولی که داده ازون گوشی کار میکشه 

یه چیز دیگه ام که حقیقتا نمیدونم چرا اینه که چرا فقط و فقط رو دوربین گوشی بعدی کار میشه 

مثلا خواسته منی که کار و شغلم عکاسی نیست و اونقدرا برام اهمیت نداره و کاربردش اونقدرا مهم نیس که بابت آپدیتش هزینه کنم و چیزی که اولویتمه بیشتر حافظه و ظرفیت باتریه و کیفیت صفحه و اینجور چیزاس انگار به چپشونه

خلاصه که بماند چقدر خودم دلم پیش این گوشی آخریش موند ولی کلی از قیمتش بابت دوربین خفنشه و خب مگه دیگه بابت هزینه ای که میکنم پیج بزنم تولید محتوا کنم که دلم نسوزه 

آما ازونجایی که من مجبورم فعلا کارای دیگه ای کنم و خب ذهن کمالگرای مریضمم اجازشو نمیده کلهم اجمعین قضیه کنکله و به تولید محتوای چرت روزمره تو همین چسه وبم اقتناع میکنم 

 

ولی خب بگم که به وجد اومدم این همه پیشرفت کمپانی ای که الان سالهاست دارم ازش استفاده میکنم و راضی ام رو دیدم 

 

میخرمت دلبر بذار برم سر کار :) 

 

  • ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۲

کی با من میاد normal people بیبینیم ؟ 

  • ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۲۴

یه چیزایی هستن آدمو یاد یه چیزایی میندازن که ...

میدونی من خیلی تجربه ها داشتم که حقم نبوده 

ینی ..

چرا نفس کم میارم ؟ 

نمیدونم 

میخوام بگم که ..

بدترین چیز این بود که یه اتفاقی میفتاد و من نمیدونستم 

بااینکه حقم بود بدونم 

سخته خب 

میدونی اینکه مثلا حس کنی دیگه اونقدر بی ارزشی که ..

حتی بهت نکن نمیخوانت 

یه چیزی شبیه این 

نمیدونم شاید وختی به آدما اعتماد میکنی بی دفاع ترین حالت ممکنتی 

همه سلاحاتو همه گارداتو همه چیتوهمشو میذاری زمین 

خودتی تنت 

قمار زندگیته ؟ 

نمیدونم ..

مث اینه که تو تکیه بدی به یه چیزی 

فرقی نمیکنه چقدر قوی باشی 

راستش مهم اینه که ... پشتت که خالی بشه میفتی

سقوط ..

آه خدای من 

تو چشمای قشنگی داری 

ازینا که آدم دلش میخواد زل بزنه بهت و یاد هزار کهکشون بی انتها بیفته 

دلم میخواد گریه کنم 

از شدت دلتنگی ؟ 

نمیدونم ..

از نبودنت ؟ 

اینم نمیدونم 

فقط میدونم یه چیزی رو قفسه سینم سنگینی میکنه .

یه چیز بزرگ نامرئی.

شاید رنجه نه ؟ 

لابد آره 

حتما آره 

آره .

 

  • ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۹