ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

قرار نبود اتفاق بیفته اما افتاد 

و من نمیخوام جلوشو بگیرم 

تنها چیزیه که حسش میکنم هرچقدر که میگذره 

  • ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۴

دستم را به سوی کدام آسمان بلند کنم که خداوندا اگر هستی ، خود فرود آ

تا ذره ایمانم به کفر نیالودست 

  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۴۷

امروز مدیر گروهمون گفت نمیشه 

عوضش کار میکنم اشکال نداره

این دختره احمق لوس واقعا حالمو بهم میزنه 

واقعا نمیتونم تحملش کنم 

واقعا دلم میخواد زچدتر این یه ماهونیم بگذره و گورشو گم کنه و بره 

دیگه واقعا طاقت ندارم 

انقدر لوسه انقدر همه نازشو کشیدن که فکر میکنه من مامانشم جمش کنم 

دلم میخواد برینم بهش 

و بهش بگم اینجوری هرگز دووم نمیاره و اونقدر میزنن تو سرش تا از بین بره و تموم بشه 

امروز استاد بهش گفت مثل ماستی واقعنم راست میگفت 

کاش برم زودتر تو این طرح واکسیناسیون شرکت کنم 

ریخت این بشرو کمتر ببینم 

ولی چه خوبه چیزی تخمم نیس 

 

  • ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۴

تا سه ماه پیش فامیلیمو میذاشت پشت بند یه خانوم و میگفت خانوم فلانی 

الان شده بهترین رفیقم 

مهربون ترین و ساده ترین و بی شیله پیله ترین کسی که دوروبرم میشناسم 

  • ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۵

ارزو میکنم زودتر این یک ماهونیم بگذره و بره و دیگه نبینمش 

واقعا دیگه حالوحوصله ناز کشیدنو گه جم کردن ندارم 

واقعا خسته تر ازینم که توانایی اینو داشته باشم که بتونم با این موضوع کنار بیام یکی داره برام ادا و عشوه میاد ..

  • ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۶

بحث اینه که من از جموجور کردن آدمای اطرافم خستم 

خیلی خسته تر از اونچه تصورش رو بکنی و فقط دلم میخواد تنهایی پیش برم 

تنهایی کارامو انجام بدم 

بودن با بقیه برام عذاب آوره 

با اینکه موجود انزوا طلبی نیستم 

اما خب خستم 

خستم ازینکه همش باید حس کنم منم دارم تلاش میکنم 

  • ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۱

صمیمی ترین دوستم قراره ازم دور بشه 

بااینکه پیش اومده چندین ماه از هم دورباشیم اما امروز گریم گرفت 

نمیدونم این حس دلتنگی چیه که دو دستی میچسبه یه ور دل ادمو هی قضیه رو میکشه و ته نمیاد 

نمیدونم قبول کردن اینکه دیگه نیست موهامو ناز کنه خوابم ببره نیست براش اهنگ بذارم نیست تو خیابونا دستشو بگیرم و اینکه باید قبول کنم و بپذیرم گاهی نبودن ادما مساویه حال خوبشونه و باید این جای زندگی بپذیرم که قراره این اتفاق بیفته 

این مدت اونقدر دلتنگی خرمو گرفت و از دوستام جدا شدم 

که حس میکنم تنها موندم گوشه رینگ بی مربی بیکس 

اما زندگی همینه دیگه 

دور شدن و رها کردن و ساختن 

  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۹

جوونه های این حسو جا میذارم تو این شهر غریب 

اما با خودم میبرمت یه جای دور 

تو تو قلبم نفس میکشی 

  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۷

تازه رسیدم خونه 

موهامو شونه میکنم

یه بغض سفت خرکشم کرده و نمیدونم باید چیکارش کنم 

این حس دلتنگی 

اینکه دلم برا نیما تنگ میشه برا علیرضا برا ثمین برا تک تک لحظه هایی که پیش هم بودیم و ساکت بودم برا تک تک وقتایی که نوبت من میشد و دیگه باید جم میکردیم میرفتیم 

اشکام ...

اه دلم تنگ میشه 

هیچوقت نمیتونم جلوی اشکامو ته هر چیزی بگیرم 

پشت اون تارای قوی یه تاراست که یواشکی به ساده ترین چیزای ممکن وابسته شده 

به حرف زدنا نگاها به لمس کردنا به بغض کردنا 

به هزار بار فکرو خیال کردنا 

هیچوقت نتونستم این تارا رو جموجور کنم 

به وسیله های گوشه اتاق نگاه میکنم 

به کتابام 

به همه این چند ماه 

همین یکی دو ماه اخیر 

حس خفگی ...

کاش گریم میگرفت و اروم میگرفتم 

 

  • ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۱

دیشب تو ماشین والس تهران گذاشتم و داشتم حرکت آدمهارو نگاه میکردم 

آروم بودم 

اما شروع کردم به حرف زدن 

بهم میگه اصلا شبیه بقیه تک فرزندا لوس نیستی 

و من به تمام لحظه های تلخی فکر میکنم که تنهایی از پسش برومدم 

تنهای تنها 

و اون میفهمید چی میگم 

 

 

  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۲۳