داشتم به این فکر میکردم که آیا با موهای کوتاه خوب به نظر میرسم یا نه تو ذهنم مرور کردم که دختری رو بخاطر بیارم که هم موی بلندش رو دیده باشم هم موی کوتاه
یاد یلدا افتادم
توی ذهن من یلدا یه معلم زبان خیلی مهربونه آروم منظم دقیق درستو حسابی
رفتم تو پیجش تا عکساشو با موی کوتاه و بلند مقایسه کنم
رفتم پایین
پایین پایین تر
واو
هر چقدر که پایین تر میرفتم بخاطر میاوردم
چندین ساله که دنبالش میکنم
شاید از همون سالهای ابتدای معروف شدن اپلیکیشنی به اسم اینستاگرام
پایین تر پایین تر
باز هم بخاطر میاوردم
سالهای ایرانش رو
عجیب بود
داشتم به این فکر میکردم که برای یه تارای نوجوون چیه این زن جالب بوده
بخاطر میاوردم که ثبت خاطراتش جزییاتی که به مرور زمان از زندگیش میفهمیدم اینکه مثل من نوجوونیش وبلاگ داشته
و دوربینش
دوربینش برای ثبت وقایع ...
من شاید اینجای داستان کم کاری میکردم
من هم مینوشتم
من هم گهگاهی عکسی لحظه ای خاطره ای داشتم
اما جایی ثبت نشده بود دلم میخواست من هم مینوشتم از معمولی ترین لحظه های زندگی ام شاید از معمولی ترین تجربه ها و اتفاق ها و تصمیم ها و به کل زیستنم
بعد بیشتر به خاطر آوردم که درواقع این خواندن تجربه زیسته آدمها بود که برایم جالب بود
شاید تجربه چیزی شبیه به مورد علاقه هایم
مثلا علاقه ام به چیزهای خیلی ساده و کوچک و معمولی و قدیمی
بعد اینکه بخاطر آوردم چند بار گفته ام من کمی به اندازه چند سال دیرتر به دنیا امده ام بعد به عکس های عقدمان روی دیوار ذوق میکنم و حس میکنم به موقع ترین زمان زیستنم همین لحطه هاست...
همین لحظه های انتظارم برای اینکه زودتر شیفتش تمام شود و باهم موهایم را کوتاه کنیم :)