ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

من ، خالی از عاطفه و خشم

خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق ، آخرین همسفر من

مثل تو منو رها کرد....

حالا دستام مونده و تنهایی محض

ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو

گم شدم ، گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق

هنوزم داد می زنی تو آیینه ی من

آه ، گریه مون هیچ ، خنده مون هیچ

باخته و برنده مون هیچ

تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ

ای ، ای مثل من تک و تنها

دستامو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ

بی تو میمیرم ، همه ی بود و نبود

بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد

بی تو می میرم ، مثل قلب چراغ

نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۱

روزی ک وبلاگمو درست کردم کلی ذوق داشتم واس نوشتن

من همیشه تو دفترم مینوشتم برای خودم

اینجا واسم ارزش حس خوب نوشته هامو داره

ارزش کسایی ک منو خوندن   منو شنیدن   و سعی کردن منو بفهمن

کسایی ک از ته دل مهربون بودن   خوب بودن   و دوستداشتنی..


اما حالا.. حالا دیگه اون حس آرامش رو از نوشتن ندارم



از نوشتن دست میکشم ..




گاهی میخونمتون حتی اگه چیزی نگم..


واستون بهترینارو آرزو میکنم

مراقب  مهربونی دلتون باشید


خدانگهدار


اگه حس کردید دلتنگم میشید بگید تا یه نشونی از خودم بدم


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۶

 زن ها رسم عجیبی دارند ! سالها را با چمدان رنگ و رو رفته ی زندگیشان بر در خانه ات جان میسپارند  ، در میانه ی آتشی که بر پا میکنی روزگار میگذرانند و به پرستش لبخندِ از سر اجبارت تمام قد خواهند ایستاد !! زن ها ساده نمیروند ، گاهی چمدان رفتن را زمین میگذارند و با پیراهن گلدار آبی و زمزمه ی ترانه ای یادگارِ مادر ، دایه ی گلدان های خانه ات میشوند . زن ها ساده خزان نمیشوند ، درب خانه ات اما ... به خشم زنی اگر بسته شد ، در دشت تنت دیگر آویشنی نخواهد رویید !!



بانوی کوچک ژانویه


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۰

فریاد میزنم که جنابِ آقا ؛ گرمای دست مبارکتان بر روی دست هایم جا خوش کرده اند و خیال رفتن ندارند و تو آنقدر دوری که نمیشنوی . کاش فنجان سفید قهوه میشکست ! کاش چمدانت برای آن درخت سیب پر شاخ و برگ جا داشت . انصاف نیست که من بمانم و شیشه ی عطر مردانه ات و پیراهنی که گاه و بیگاه قاتل جانم میشود . تو رفته ای و کافه های شهر مانده اند ... تو رفته ای و جان دل ، مانده ای هنوز !


+میشنوی مرا؟! 



بانوی کوچک ژانویه


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۹

"او" را ، هرکه باشد ... بیش از تو خواهم شناخت ! میدانی جانِ دل ، زن ها در هر کجای جهان که باشند رسوم مشابهی دارند . او نیز مانند من وسواسِ زنانه اش را برای انتخاب لباس بیش از پیش به خدمت خواهد گرفت ، او نیز ردی از عطرِ مسحور کننده ای بر تنش خواهد کشید تا دل از دلبرش برباید ! ... میدانم که بی قراری پیش از قرار هایتان را ، همانگونه که من به جان خریده ام ، به دوش خواهد کشید و تا دیدنِ اخم های معروف تو ، آرام نخواهد گرفت ! ... او را به همان کافه ی لعنتی خواهی برد؟! و او همان قهوه ی لعنتی تر را با ظرافت بی نظیری خواهد نوشید . میبینی؟! پیش بینی های این زن همواره درست است ... تلخ میشوی اما سرت را کمی به سمت من بچرخان تا این را هم بگویم ... که او ... هیچ گاه ... تو را آنگونه که من خواسته ام ... در دل نگاه نخواهد داشت !


+"او" ی لعنتی ... 



بانوی کوچک ژانویه


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۱

خب ازونجایی ک در برخورد با درو دیوار و میز و کمد و دراور تبحر خاصی دارم

و همیشه آسیب دیده و کبود مشاهده شدم

ب مرحله ای رسیدم ک التماسم میکنن :    توروخدا فقط  فقط  فقط  مچ دست راستتو  تا کنکور سالم نگه دار !!!

:)


  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۸




خب پس از دیدن این عکس که بوسه ای در خشک رود جانمان وسط اصفهان است!

یک بلاگر بیان نمود روزی یار خویشتن را در قایقی نهاده برده دورترها و روی آب   ناگهان.. یاررا ب خویش نزدیک کرده  و..    بوسه ای از مهر و عشق ومحبت   بدون خجالت ..

بعد هم ک لبخندرضایت وکمی خجالت همیشه در خاطره مانده ی یار!


آخ ک چ پست های حال خوب کنی بودن اینا..

ینی هنوزم میشه اومد اینجا وباحال خوب برگشت و سربر ادامه زیست نهاد!


شماهم اعتراف کنید!


اقا ما که اصن نمیدونیم قایق چی هست!!  :)


ولی شگرد خوبی بود!



  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۹

 تاحالا ازین پستا ک خودم شورو کنم توش کلی حرف زدن ننوشتم

ازینا ک انقد طولانی باشه ک فقط اونایی ک واسشون مهمی تا تهشو میخونن و تهشم اصلا واس وقتی ک گذاشتن پشیمون نیستن

خب حالا ک قید گوشی و تلفن و بیرون و حرف زدن و تقریبا همه چیو بطور کامل زدم یه نوشتن اینجا مونده ک اونم یکم دیگه ب ادامه یا تموم کردن این ته کشیده تصمیم قطعی بوجود خواهد اومد

اینا هیچکودوم واس کنکور کوفتی نیست

ینی احتمالا واس بعد کنکورم ادامش بدم واسش دنبال دلیلم نیستم

ینی دلیلی ندارم ک دنبالش باشم

اصولا و کلا تو زندگیم ازونایی بودم که  بخوام نباشم و قطعا بااستقبال نهان همه مواجه شدم

یه سری ب اصطلاح دوستی که بهشون اعتماد میکنی و حرفاتو میگی بعدم میبینی طرف کلا یه چیزه دیگه بود البته تقصیر خودته فک میکنی همه مث خودت خوبن و عجیبش اینه همجنس خودتم هستن

یه سری دیگه ام ک تا میفهمن داری ازین شهر میری اولش بشدت جلوی روت دلتنگی میکنن بعدم شک نکن ذوق زده ان ک دیگه نمیبیننت و کلا دیگه حالتم نمیپرسن

بعد موقع فوضولی تو زندگیت و ته وتوی قضیه رو دراوردن همیشه در صحنه حضور چشمگیر لعنتیشون حس میشه متاسفانه

یه سری ک میگم به چار پنج نفرم نمیرسه

البته اهمیتی هم ندارن این یه سری ک راجبشون نوشتم

حالا کلا تهش میرسی ب اینک ب خودت بگی بابا بیخیال بیا جم کن برو هیچیم نگو حالا انگار اصن بگی یا نگی فرقیم میکنه

کلا تو زندگیم بیشتر  بی تفاوت شناخته شدم ولی احساسات نهفته درونم همیشه باهام بوده

میدونی     منطق چیزی جز تکرار تو زندگی واس من نداشته

واس همین شاید احساسمو خاموش نکردم

خدایی آدما چرااینطورین؟    نمیدونم      یه طورین     شبیه من نیستن

حالا نه اینک من خوب باشما نه

من خودم از همه رو اعصاب تر تشریف دارم

اینم مهم نیست


کلا نمیدونم چرا انقداین روزا گنگ شدم     مبهمم نسبت ب همه چی

الان واقعا دلم هیچی نمیخواد

اصن نمیخوام راجب چیزی حتی فک کنم

هعی...


...



  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۵

 

 

 

 

زده ب سرم چندتا کار انجام بدم

 

یا اینجارو با یه صفحه سفید ول کنم برم و دیگه ننویسم

یا مث یه غریبه  یه جای دیگ بنویسم

یا یه وب جدید ک ادرسشو فقط به کسایی ک منو میخوندن و یکم تلاش میکردن منو بفهمن بدم و کسایی ک دوستمن


یا زدن اون حذف و سقط همه چی و رفتن و گم شدن

اینجا تنها جاییه ک هستم

برم مث یه گمشده هیچوقتم برنگردم

اخه من چمه

لعنتی

 

حتی نوشتن تو دفترمم دیگه نمیخوام

نمیدونم چم شده

هیچ دلیلی واس حالم ندارم

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۶

دست های مردانه ات را میفشارم..

زنانه میشوم..

شیر میشوم..

میبوسمت..   بی آنکه مجال اعتراض بیابی میبوسمت ..  گرم میبوسمت..

سناریوهارا به یاد نیاور..

میبوسمت..

کارگردان میگوید کات.

او هم میداند چقدر به تن ما اندازه میشود.

حالا من     طعم گس بوسه      و پاره ای عطر مردانه

بی آنکه دلگیر شوم از ناگهانی ام دوست دارمت...

هنوز مارا با آن عاشقانه ناگهان میشناسند.. 


پ.ض


  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۲