ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

حس میکنم نوشتن تو یه جای پابلیک کار بیهوده ایه 

واقعا شاید رو بیارم به دفترم 

و از همه جا لفت بدم حتی پیوی دوستام 

به شدت رو مودشم 

شبیه شمارش قبل از پرتاب کردن یه موشک ..

  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۱

مث نشستن کف آخرین قطار تا قلهک 

مث بستنی متری پارک ملت 

مث گیلاس شستن با پلاستیک 

مث دوقلوهای پارک جمشیدیه 

مث بلد بودن موبافتن 

مث ناز کردن موهای کسی که سرشو گذاشته رو پات 

مث خوابیدن زیر افتاب وقتی منتظری 

مث من 

مث..

مث یهو نبودن 

 

  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۱

از بدترین تجربه هام حس وقتاییه که با درد انقباضات شدید رحمم از خواب بیدار میشم و دیگه امکان نداره خوابم ببره 

دردی که شبیه چنگ زدن زیر شکمم حس میکنم تا زانوم کشیده میشه و انگار مهره به مهره کمرمو از هم داره جدا میکنه و سردرد دارم 

عملا جسمی خالی میشم نیاز به محبت بیشتری دارم ولی همش باید سعی کنم تنعایی از پس همه چی بربیام 

تو اوج درد به خودم یاداوری کنم درد اون دل شکستنای آدمارو دووم اوردی این که یه خودتخریبی دیواره رحمته چیزی نیست

اما

از دردم کم نمیشه..

پلکامو محکم بهم فشااار میدم نفس عمیق میکشم 

و انگار این زایمان طبیعی جنین خورده شکسته های وجودمه 

و نمیخواد منو ترک کنه و بدنیا بیاد دو دستی رحممو چسبیده 

و من ازین درد متنفرم اما میبینی که جزئی از منه ..

 

  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۵:۲۸

چیزی که از این سفر یاد گرفتم قرار نیست دیگه چیزی از سمت من باشه 

فقط میشینم سر جام ببینم کی وجود داره :) 

 

  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۳

تهران اینبار برای من اروم تر گذشت 

با دوستام وقت گذروندم 

جدی تر به ایندم فکر کردم با هر قدمم 

و فهمیدم نه حوصله آدمها و رفتاراشونو ندارم 

در نتیجه 

خیلی ملو قراره محو بشم 

خیلی خیلی نرم و لطیف قراره دیگه کسی که نمیخواد  تارا نداشته باشه :) تبریک ! 

نشستم سر کلاس و به امتحان ccu ای که کلامی نخوندم ریز فکر میکنم 

البته به تموم شدنش 

راستی 

من آرومم 

تا حالا انقدر آروم نبودم 

انقدر راحت از همه چی نمیگذشتم 

تهران عزیزم مرسی که منو همه جوره بغل کردی 

من با همه شولوغ بودنات همه خرتوخر بودنات دوستت دارم 

راستی برا خودم کلی دلخوشی خریدم 

ولی از الان به بعد همه چی کنسله چون پلن بزرگ تری تو راهه :) 

حس میکنم بال هام داره از دو تا کتفم بیرون میزنه 

درسته من هر بار از جلوت رد شدم فقط حسرتتو خوردم 

اما قول میدم خودم همه چیو بسازم 

جایی برا اشتباه نمیذارم همه چی بی نقص پیش میره 

و هر چی و هر کی بخواد جلوم وایسه :) دیل ! 

نمیدونم جریانش چیه اما نمیذارم دلم بابت کسشر بودن یه سری مسائل بگیره 

فقط میخوام رو اون قضیه تمرکز کنم 

عایا میدونستی ناهار چند تا دونه کشمش خوردم 

امیدوارم اینبار که برمیگردم 64 شده باشم 

و تویی که میگی چقدر چرت مینویسه حیف حیف عفت کلامم اجازه نمیده سخن در خوری بگم 

نهال میگه هر بار اسم این استاد سی سی یو میاد تو خلاقیتت چندین برابر میشه راست میگه انقدری که من به روش های مختلف اینو متصور شدم و از شدت خنده اشک ریختیم خودمم نمیدونستم همچین استعدادی داشتم 

حالا ته ته تهش اینویزیبل :) 

یه چیزی من به شدت دلم تنگ شده برا لمس کردن کاغذ 

فقط چند روز ننوشتم 

 

  • ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۹

اینه که یکی از بالای صخره ها از شونه هات محکم هلت بده و پرتت کنه پایین و مطمئن باشه مردی 

اما نمرده باشی ...

آشولاش له 

یه آشولاش له اما زنده ..‌

  • ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۰

حس صبحای زودیو دارم که تو قلهک با هزار تا امید و ارزو کولمو مینداختم شونم و پیاده میرفتم دانشکده 

حس لحظه هاییو دارم که انگار همه دنیا جلوم واستاده بود اما من وسط دانشکده از امید و ارزو مینوشتم 

حس وقتاییو دارم که رو اون پل وایمیستادم و حرکت کردن آب رودشو نگاه میکردم 

حس شنیدن آکاردئون مهرداد دور میدون ونکو دارم 

حس پروکای سر ظهر 

حس اولین باری که مامان شیفت شب بودم دارم 

شبیه چیزیه که گلوتو داره خفه میکنه 

اما نمیدونی چیه 

یه دونسته که نمیخوای بشناسیش 

چیزی سخت تر از کلمه پیدا کردن راجبش نیست

 

  • ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۴۷

امشب تا صب اهنگ گوش میدم و کل فردا تو راه رو.

دلم گرفته 

حس خفگی همیشگی سراغم اومده

من با همه آدمهایی که میشماختم غریبه ام حتی خاطراتمون برام نمونده 

یه حس رها شدن تخمی دارم که میخوام محکم بغلش کنم و دو دستی بچسبم بهش 

ازین رهاتر نبودم تو زندگیم 

چند روزی فقط با خودم بگذرونم 

سر کنم دلمو با اون شهر دودی که تنها جاییه پسم نزده 

بعد دو دو تا چار تا کنم که نیروی سکوتمو کجای دلم متمرکز کنم که همه چیو بپوکونه 

حتی دنبال این نمیگردم کجای قصه چی شد 

دنبال هیچ چرایی نیستم 

دنبال هیچی 

فقط انگار دارم بی وقفه یه مسیری که باید بدونم تهش چه خبره اما نمیدونمو میرم بدون توجه به دورو اطرافم 

انگار دیگه هیچی تخمم نیس 

 

نه‌من مثل اون روزای دورم 

نه تو دیگه برای من همونی :) 

 

.

نقطه پایان

  • ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۱۰

خودمو تو خونه ای تصور میکنم که پوکر فیس لیدی گاگا توش پلی میشه و همه این مسخره بازیای دورم تموم شده و ذهنم خالی خالیه

و من تنها دغدغم اینه ناهار کدوم یکی از غذاهایی که دوست دارمو باید آماده کنم 

همینقدر ساده 

همینقدر زیبا 

همینقدر شدنی 

 

  • ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۶