ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۲

دخترک بار ها به این فکر کرده بود که چرا واقعا چرا پدر مادرش باید در اوج سنین جوانی به این نتیجه برسند که با به وجود آوردن یک موجود دیگر ممکن است به غایت نامعلوم مقدس خوبی برسند 

بهشتی زیر پایشان به بهای دادن همچین زمینی

چطور افراد اینطور وحشیانه نسلی از بیشعوری و نادانی و حماقت را بازنشر میکنند 

چطور میتوانند دیمی به این حجم از کثافت دامن بزنند 

تنفر از تعفن جایی که در آن زندگی اجباریست بس سهمگین

حریصند به ماندن در زندگی ای که نمیدانند چه میخواهند از آن 

ادم هایی که به درد خودشان هم نمیخورند 

فقط ضررنند

ضررنند

ضررنند

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۸

با این بار میشود بار چندمی که حال هم کلاسی هایم را میپرسم و انها طلبکار از اینکه چرا صبح انقدر زود بیدار میشوم 

میگویم هم کلاسی چون قطعا کلمه دوست شرمگین از جایگاهش خواهد شد اگر نوشته شود 

بماند زود انها ده صبح میشود و لنگ ظهر انها لابد باید ساعت معمول من باشد و نیست 

خسته ام از نوعی یاداوری کردن خودم اما انگار هر بار باز هم نمیخواهم باور کنم که جزو فراموش شدگان ذهنشان هستم 

منِ متنفر از یاداوری حالا نوشته های گاه و بیگاه صفحه چت هم کلاسی هایم را هم درست شبیه خودم قرنطینه میکنم در ذهنم بماند 

باید لااقل به خود وامانده ام ثابت کنم که تارا اگر نباشی هم کسی به خاطر نمیاورد نیستی 

سکوت سکوت سکوت 

اخ امان از این سکوت جان بخش به بند بند وجود من 

سکوت همیشه برای من جزو جدا نشده و دوست بابی بوده است 

درست شبیه یک هم بازی کودکی که بزرگ شده ای کنارش 

با این تفاسیر که این پس از مدتی جفتک نمی اندازد و طلبکار نیست از نبودنت 

این روز ها عجیب میگذرند و هر روز و ساعت حس عمیقی که من را از همه جدا کرده دورترم میکند 

و چقدر انگار ارامش است این احوال 

سکون عجیب خوبیست 

تصمیم های تک نفره 

دور شدن های مرهم 

نبودن های دوا 

چقدر به این قرنطینه شدن نیاز بود و اجبار نمیگذاشت تجربه اش کنم 

عمیقا خودم هستم این روزها 

تشنه ی مطالعه ام 

و حریم امنم همین وبلاگ و چند دست نبشته باقیش

ولی مگر میشود ادمی دلتنگ نباشد وقتی باران خودش را اینگونه به پنجره میزند  ... 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۴
  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۷

این روزها گرایش عجیبی به سکوت دارم خیلی بیشتر از گذشته خیلی خیلی بیشتر 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۶

میشه بهم فیلم سریال یا انیمیشنی که ارزش دیدن داشته باشه و یه چیزی ازش یاد بگیرم معرفی کنید ؟ 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۷

من با خط به خط نوشته هایش اشک شدم روی گونه های روزگار تلخم که چه سخت نمیگذرد

حامد اسماعیلیون را میگویم 

:,(

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۰

اونقدر دلم برای شهر کتاب و حال و هواش تنگ شده که حس یه ادمیو دارم که تبعیدش کردن تو یه جزیره دور افتاده که هیچی برای ادامه زندگی نداره 

همه ی این مدت تو خونه نشسته بودم و هیچوقت فکرشو نمیکردم بخاطر یه ویروس کل زندگی معمولیم مختل بشه 

حس خفگی میکنم 

اصلا دلم نمیخواد باز توی جمعیت و شلوغی قرار بگیرم 

اما عملا دلتنگ ارامش طبیعت و نفس کشیدن تو هوای ازاد شدم

دلم میخواد ذهنمو رها کنم 

مدتهاست درگیر چیزای مختلف بودم و این حس خستگی ولم نمیکنه 

تصمیم گرفتم یکم تو خودم باشم کم حرف باشیم 

تمرکزمو بذارم روی خودم 

دلم برای معمولی ترین چیزام تنگ شده برا تنهایی پیاده روی رفتنام شهر کتاب رفتنام 

این روزا کتاب تکه هایی از یک کل منسجمو میخونم و میتونم بگم بی نظیره و عجیب با حس و حال این روزام عجین شده 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۵

این چند روز انقدر دستامو شستم که پوست دستم نابود شده 

همشم دارم باالکل گوشی و هندزفری و شارژرو کلیدامو تمیز میکنم 

لباسامم انداختم تو لباسشویی 

اومدم بگم ناخوناتونو بگیرید و اصولی دستاتونو بشورید حوصله به خرج بدید عجله نکنید و دست تو دماغتونم نکنید 😂

و اینکه تا اردیبهشت احتمالا خونه بمونم بیایت فیلم انیمیشن کتاب آهنگ سرگرمی خلاصه هرکار مفیدی که تو خونه انجام دادید یا میدید معرفی کنید بهم 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۳

امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم یکم تو جمع بمونم

اینکه قبول کردم با بچه ها برم بیرون 

ده نفر بودیم 

اندازه دفعه های قبل حس اضافی بودن و تنهایی نداشتم و این دلیلش بختر شدن بچه ها نبود تغییرایی بود که یه ترم طول کشید تا کم کم تو وجودم شکلشون بدم درست شبیه سفالگری 

گاهی این حس انزواطلبی میومد سراغم اینکه دلم میخواست تنها باشم اما خب خوب باهاش کنار اومدم 

کنار ده نفر بودن اسون نیست 

و الان دایان داره میخونه تو گوشم ...

  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۹