ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

عدد کنار وبمو دیدم 

داشتم به این فکر میکردم که ۲۰۰۰ روز دیگه ممکنه کجا باشم و چیکار کنم و حالم چطوره 

به جایی رسیدم که نمیدونم باید امیدوار باشم یا نه 

میدونم برا ادامه نیاز دارم  که باشم 

اما خب 

شاید باید وسط این همه تناقض غرق شم تا یه جوونه ازم باقی بمونه که این همه سختیو تاب بیاره

دوستم گفت ما اصن سختی نکشیدیم از منطقه امنمون بیرون نیومدیم 

پس من چرا انقدر حس جنگیدن و خشم و فشار دارم ؟ 

  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۳

باید قبل کارورزیا این ۱۴۰۰۰ تا عکس تو گالری و اون همه فایل و جزوه و پی دی اف و کوفتو از گوشیم خالی کنم اما حوصلم نمیکشه 

  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۱

روزای آخره و من اون حس دلتنگی گه آخرای هر چیزی اومده سراغم 

امشب ساکت بودم 

خیلی ساکت 

حتی به خودم اومدم دیدم حواسم پرت حرکات دستش رو فرمونه 

وقتی منو آخر همه رسوند گفت حسرت محبتایی که به بقیه میکنی و قدر نمیدونن تو دلت میمونه درون گرا 

این حسی که عاشق یکی نیستی اما میخوای باشه دقیقا چیه اسمش؟

  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۸

دلم برات تنگ شده 

  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۰

انگار پر از حرفم اما خالی خالیم 

انگار وسط یه جمع باشم اما تنهای تنها 

انگار امید داشته باشم اما نخوام کاری کنم 

هیچیو احساس نمیکنم هیچیو نمیتونم باور کنم 

دلم نمیخواد حتی کسی بهم محبت کنه بااینکه بهش نیاز دارم برا زنده موندن 

حالم ازین همه تناقض بهم میخوره 

انگار دیگه منتظر اتفاق افتادن هیچ چیزی نیستم 

فقط میخوام آدما کاری به کارم نداشته باشن 

فقط هیچ کاری به کارم نداشته باشن 

چقدر حس خستگی دارم 

شبیه کارگر معدنی که زیر آوار ریزش تونل مونده و همه فکر میکنن امکان زنده موندن وجود نداره اما اون زندست

 

  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۳