ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

من هیچوقت دوستی نداشتم که وقتی دلم گرفته منو برداره ببره لب ساحل 

گوش کن بهم 

من الان بیشتر از هر زمان دیگه ای احتیاج دارم آدما بودنشونو بهم ثابت کنن 

اما نیستن 

نگام کن 

من گریه هامو کردم ضجه هامو زدم 

حالا بارها با خودم تکرار میکنم دیگه نمیتونی اون تارارو داشته باشی 

تو چیز باارزشیو از دست دادی 

نه چون تو قلب من کشتیش 

چون دیگه هیچوقت هیچکس هیچجوره نمیتونه اونطوری بهت دل بده 

اصن بیا فکر کنیم 

یادمه قبلنا دوستم بهم گف تارا تو خیلی خوب عاشقیتو مینویسی 

نمیدونم نظرش راجب مرثیه نوشتنم چیه 

من نمیدونم 

نمیدونم باید چیکار کنم 

چیکارت کنم 

ازت متنفر بشم ؟ نمیتونم

عاشقت بمونم ؟ منو نمیخوای 

چیکار کنم پس؟ 

با خودم لج کنم؟ 

با کی؟ 

دیگه هیچی برام معنایی نداره 

نه که تو معنی همه چی بوده باشیا نه 

تو فقط کمک میکردی همه چیو حس کنم 

تمیز کردن خونه 

آشپزی 

تکون خوردن برگای درخت توت دم پنجره 

آش تجریش 

پاییز 

دلتنگی 

هوس آغوش 

محکم گرفتن دست 

لمس تن 

اینارو که مینویسم گریم میگیره 

واقعا توانایی جلوی اینو گرفتنو ندارم

بابا همیشه میگه تو که هر کاری میخوای میکنی 

منو نمیخوای دیگه 

من چطوری بخوام دوستت داشته باشم 

میگم دوستت چون همیشه مینپشتم دوستِت دارم 

کسره ام میذاشتم دم ت اولیه 

شبیه اسمم

میدونی من چند شب هوستو کردم 

میدونی چند تا ماه کامل دیدم بهت فکر کردم 

اصن تو میدونی من چقدر یخ کردم به بودنت فکر کردم 

نه نمیدونی 

تو هیچی نمیدونی 

اصن نخواستی که بدونی 

الان میفهمم نخواستنتو 

الان میبینم 

الان حس میکنم 

دنبال چراشم نیستم 

فقط ...

...

:`(

یادمه آخرین شب بهم گفتی دوری دوری میاره 

من ازت پرسیدم ینی چی گفتی نمیدونم 

من اون لحظه ها به این فکر میکردم بخاطرت این همه راه اومدم اون همه ساعت بی وقفه راه رفتم و بااینکه از سرما متنفرم سگ لرز زدم و تو عین خیالت نبود 

راس میگفتی 

دوری دوری میاره 

من فقط الکی فکر میکردم خواستن آدما مهم تره 

فکر میکردم محبت کردن به آدما مهم تره 

حالا من که چیزی از دست ندادم 

تو نه منو دوس داشتی 

نه برات مهم بود نفس میکشم یا نه 

نه دلنگرونم میشدی 

نه دلتنگ ..

تو ولی همه نداشته های منو از دست دادی 

کسی که از ته دلش بهت دل بسته باشه 

پات وایساده باشه 

صداش دلتنگت باشه 

نگاهش شوق دیدنتو 

تو همه اون چیزیو از دست دادی که من نداشتم ولی آرزوی داشتنش تو دلم بود 

من برات همم بودم 

همه اون چیزی که میتونست باشه 

همه اونچیزی که میتونه وجود داشته باشه 

حالا ازت فقط سرمای بی معرفتیت تو جونم جا مونده 

من قبول کردم همه چیو تموم کردی بدون اینکه من بدونم 

بدون اینکه به من حق دونستنشو بدی 

اصن بدون اینکه حتی ازم خداحافظی کنی 

ثابت کردی یکی عین بقیه ای .

بعد از تو دنیا عوض شد 

نگفتم برایت 

دلم نیامد 

گنجشک ها از حیاط خانه رفتند 

درخت خرمالو خشکید 

کفش هایم مرا به هیچ کافه ای نبردند 

لباس آبی ام که تو دوسش داشتی پوسید 

موهایم سپید شدند

و روزگارم سیاه 

هیچکس برایم مست نکرد و نرقصید که وسطش بخند و بگوید غرق نشی با اون نگا کردنت 

هیچکس یادش نبود وقتی درد دارم دستش را بگذارد روی صورتم و آرام زیر گوش چپم زمزمه کند ببوسمت ؟

هیچکس نبود که کنارم بخوابد و آرام نفس بکشد من بتوانم تا صبح به موسیقی نفس هایش گوش کنم و هی دیوانه تر شوم و هی شعر بنویسم روی ملافه سفید با نوک انگشت 

بعد از تو نشد بخوابم که خوابت را ببینم 

نشد 

نتوانستم 

هی نشستم تا صبح به تو فکر کردم و آنقدر گریه کردم که رادیو گفت خشکسالی منتفیست ابرهای باران زا در آپارتمان کوچکی در تهران مستقر شده اند

بتد از تو هیچ شبی ماه آنقدر نیامد نزدیک زمین که من بترسم و به تو زنگ بزنم و تو آرامم کنی که فقط یک واقعه طبیعیست و قرار نیست دنیا تمام شود و ما دیگر هم را نبینیم 

هیچکس نبود که در تاریکی سالن سینما یواشکی من را ببوسد و بی صدا بخندد 

هیچکس نبود که پشت تمام چراغ قرمز ها کف دستش را ببوسم و دلم برایش قنج برود 

بعد از تو هیچکس بوی گندم خام نداد

هیچکس خورشید من نشد 

گم شدم در شباشب بی پایانی که اسمش را گذاشتیم زندگی 

بعد از تو دنیا عوض شد من اما نه 

هنوز صبح ها می ایستم سر کوچه همانجا که آخرین بار دیدمت 

بجای خالی ات نگاه میکنم 

آرام چشم هایم را پاک میکنم که عاقلان نبینند دیوانه گریه کرده 

بعد راه میفتم در شهر

به غریبه ها لبخند میزنم 

کسی چه میداند 

شاید تو عوض شده ای

شبیه یکی از این غریبه هایی

 

نکند بمانی بی لبخند ..

این روزا ازون روزاییه که هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه و در حد هق هق زدن اشک بریزم 

دقیقا ازون روزاست که ممکنه همه چیو خراب کنم 

ازینا که باید چند برابر حالت معمول خودمو کنترل کنم تا آروم بمونم 

روزای بی اعتمادی

از نظر ذهنی دقیقا فروپاشیدم 

نمیتونم تمرکز کنم 

انگار وسط همه چی موندم 

انگار نمیتونم حرکت کنم 

نا ندارم 

جون ندارم 

به همه چی شک کردم 

به گذشته آینده به امروز فردا 

این ثبات نداشتن بهمم ریخته 

این ابهام 

بعضی شباام یه جوری میگذره انگار زمین رو قلب آدم سنگینی میکنه ...

من بعد یه مدت طولانی با رفیقم قرار گذاشتم برم بیرون 

بعد از شیش سال! 

من این بشرو ندیده بودم چون ازون شهر رفتیم 

خلاصه بعد کلی کجا بریمو کلاست کی تموم میشه و یهویی کنسل شدن کلاسش پاشدم رفتم کاملا یهویی سمتش 

بعد از شیش سال فک کن 

بعد فهمیدم رتبه یک کنکور ارشد شده 

پسر یک 

من دیدم چجوری جون کند 

حقش بود 

بهش به شوخی میگم ببین بقیه چق خنگولن تو شدی یکشون :) 

بماند که وسطش یهو با دیدن یه آدم کلی خاطره تخمی تداعی شد و عملا من نمیتونستم تمرکز کنمو این موضوعو گفتم تا ناراحت نشه 

ولی چسبید

اون آدم ساده ایه با من فرق داره 

زندگی من براش عجیبه 

بهم میگه تو نعمتی دختر 

دنیای خودشو داره 

ولی ازوناس که میشه باش رف تأتر شهر نسکافه خورد 

یا مثلا پات گیر کنه و نزدیک باشه بخوری زمینو بگه یواش نیفتی 

چون من عادت دارم ایحی مسخره شم 

من خوشم نمیاد کسی مراقبم باشه 

تازه سناتور و کنت کشیدیم :) 

و حال داد 

رفتیم یه پیتزای گنده و یه سطل سیب زمینی گنده ام خوردیم 

و یه عالمه یادگاری قشنگ 

بهم از افسردگیش گف از روتین یکنواخت درس خوندنش 

از فشار روانی ای که بابتش الان برا شکرگزاری نماز میخونه 

رفتیم ایرپاد خریدیم براش 

و پشمامون از قیمت لباسا ریخت 

من میگفتم ولش کن میخوام ماشین بخرم و اون میگف ولش کن میخوام برم عمان 

حتی وسطش زنگ زدیم به دوست صمیمیش و پشماش بعد این همه سال ریخته بود 

ما بچه بودیم خیلی بچه 

من فقط یازده سالم بود که همکلاسی کلاس زبان هم شدیم 

عجیبه نه؟ 

البته من با دوست کلاس اولمم هنوز دوستم 

یا با دوست سه سالگیم که الان مامان شده حتی 

یا مثلا کاملا اتفاقی تو یه تاریخی که یک سال ازش گذشته بود دقیقا یک سال اتفاقی که پارسال راجبش حرف زده بودیم دقیقا امسال همون تاریخ افتاد 

یا مثلا کلی اتفاق عجیب با میم 

میم گوگولو 

میم دوستمه بااینکه هیچوخ ندیدمش ولی خیلی عزیزه و همیشه بینمون اتفاقای یهویی باهم بااینکه از هم دوریم افتاده 

من فردا باید پنج صبح بیدار بشم 

و الان فقط

 دلم یه زندگی معمولیِ ساده میخواد ...

یه لحظه هایی هست حس میکنم از کل دنیا کنده میشم 

حس میکنم حتی مامان بابام منو بخاطر نمیارن 

فقط اینکه تو یه دنیای موازی هست که من اصلا وجود ندارم 

هستم اما نیستم 

ینی میدونم بودم ولی نیستم 

ینی اینجوری که کسی تا اون لحظه منو نداشته 

زندگیا بدون منه 

بدون من از همون اول 

جالبه نه؟ 

من همچین لحظه هایی رو زندگی میکنم 

و بنظرم اون دنیا دنیای اروم و قشنگ تریه :) 

به این فکر میکنم دستتو بگیرم و آزاد تو خیابونای این شهر قدم بزنم 

ببوسمت بغلت کنم 

خیالم راحت باشه 

نترسم 

نگران نشم 

دلم شور نزنه 

استرس نداشته باشم 

دغدغه ...

اینکه بدونم کار میکنم جون میکنم تهش هیچی نیست تهش آرامشه 

تهش دلخوشیه 

امیده آرزوهای شدنیه 

اصن تهش یه چیزا هست 

دوست دارم یه جوری نگات کنم که دلم قنج بره 

ته دلم قند آب بشه 

ذوقتو بکنم 

اصن دلم میخواد بوی گردنت حس زندگی بندازه به قلبم 

من نمیدونم قراره چی بشه 

فقط میدونم ما جای درستی وایسادیم 

ما اشتباه نکردیم که میخوایم زندگی کنیم 

ما پر از شوق زندگی میمونیم 

 

اندوهگین نباش سرزمین من 

در شکاف زخم های تو بذر گل کاشته ام 

تو روزی سراسر گلستان خواهی شد 

امروز یه پسره یهو اومد جلومو گرفت و گفت هیشکی نمیگه من بدم ولی بذار بهت ثابت کنم نیستم 

من پوکر مونده بودم که چشه اومدم ادامه مسیرمو برم جلومو گرفت گفت بلند حرف بزن آره یا نه گفتم برو خدا شفات بده هلم داد گفت برو بابا اوسگول من شروع کردم به فحش دادن و رفت

حالم ازین جامعه بهم میخوره 

حالم از آدما 

از جمع از همه چی بهم میخوره 

حالت تهوع دارم 

نمیتونم بخوابم 

ازین تشویش ازینکه هلم دادو نره خر بودو نمیتونستم مث سگ بزنمش تا صدای خر بده هم حالم بهم میخوره 

جونشونو برا کی میدن ؟ 

برا نره خرایی مث این حروم زاده ؟ 

کدوم بشریت 

کدوم ادمیت 

من که ترجیح میدم برم یه سیاره دور 

خیلی دور 

اونقدر دور که اصن دیده و شناخته نشه 

از همه چی متنفرم 

از هممممه چی