ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

امروز بعد از مدتها عمیقا حس کردم چقدر تنهام 

چقدر برای هیچکس مهم نیستم 

چقدر بی ارزشم 

چقدر اهمیت ندارم 

و چقدر سردتر از زمستون میگذره 

 

روزی هزار بار مینپیسم غرق زخمیم ولی قامتمان خم نشده 

در زندگی موازی من همان اولین نفری هستم که آغاز میکند 

دیشب رفتم خیابونای این شهر غریبو تنهایی راه رفتم

آدما غریبه بودن 

سرد بود 

انگار که همه مردن 

شروین میگف میبوسمت انگار این اخرین دفس میری و میمونه ازت توی قلبم یه ترک 

و من آستین بافتمو میکشیدم پایین تر تا کمتر حس کنم دستم بی حس شده 

انگار که جنگه 

همه عزادارن 

همه جا خلوت 

همه جا ساکت 

همه بی پول 

لباسای معمولی بالای یه تومن 

و من واقعا دلم نمیخواد این شرایط ادامه پیدا کنه 

اینا قرار بود بهترین روزای زندگیم باشه 

من همیشه پر از شوق زندگی بودم 

پر از ذوق به ساده ترین چیزای معمولی یه زندگی معمولی تر 

من همیشه تمام تلاشم رو کردم از دل خوذم بزنم تا حال بقیه آدمای زنذگیم خوب باشه 

تا لبخند بزنن .

تا زندگی کنن 

تا براشون اون نداشته خودم بشم 

اون حسرت تو دلم

اون ذوق و هیجان تو چشم یه دختر معمولی که موهاشو میپیچونه و با گیر کنار گوشش نگه میداره 

من هیچوقت به هیچی جز اون لحظه فکر نکردم 

من فقط دیگه خستم :( 

دیگه دلم نمیخواد تو زندگی هیچکسی باشم 

چون حس میکنم هیچوقت هیچکودوم ازین تلاشام دیده نشد 

هیچوخ کسی نفهمید من میخوام حالش خوب باشه 

هیچوخ کسی نفهمید من وجود دارم هستم 

و میخوام زندگی کنم ...

دیگه تموم شد .

این روزا اینطوری ام که مثلا یهو دلم تنگ میشه 

یهو دلم برا آدمایی که مدتها ندیدمشون مدتها پیشم نبودن یا حتی دوستم ندارن تنگ میشه 

این روزها اینطوری ام که با خودم مسگم وقدر گناه دارم 

بیرون صدای تیر میاد صدای نارنجک انگار جنگه صدای شعار میاد 

من دلم بیشتر تنگ بغل دوستام و خونوادمو عزیزام میشه 

من ساکت این گوشه واستادم 

من ساکت اینجا گیر کردم 

من نمیدونم قراره چی بشه 

فقط میخوام این شرایط تموم ش 

من دلتنگم 

من دلم تنگه 

من دلم آدمای مهربون زندگیمو میخواد 

اون بیرون بازم صدای تیر میاد 

من نمیدونم داره وه اتفاقی میفته 

نمیخوام کسی دلش بگیره 

نمیخوام کسی اذیت بشه 

نمیخوام شوق زندگی کسی از دلش پرواز کنه 

کاش هیچوقت اینجای تاریخ و اینجای جغرافیا به دنیا نیومده بودن 

کاش هیچوقت این همه ظلم و جنایت و سیاهی جلوی چشمم نمیدیدم 

کاش این امید رخنه کرده تو وجودم ریشه بدوونه 

کاش هزار تا خبر خوب اتفاق بیفته 

من فقط رفتم از سیگار اون پسر غریبه دم مترو یه پوک سنگین گرفتمو رفتم 

من به تنت فکر میکنم 

به آغوشت 

به گرمای بودنت 

به نفس هاست 

مژه هایت 

تیره تر بودن دور قرنیه چشمت وقتی نگاهم میکنی 

به حالت ابروهایت 

به ته ریشت 

به دست هایت 

به تو 

دلخوشی این روز های تاریک و مبهم 

ترس در دلم راه نمیدهم 

ادامه میدهم 

صبح های زود بیدار میشوم 

از شدت خستگی گاهی هیچ چیز متوجه نمیشوم 

در مترو خوابم برده 

در مسیر به هزارو یک چیز فکر کرده ام 

به تو که میرسم انگار قلبم آرام تر میزند 

انگار ترس ندارم 

تو اصلا معنای همه نبودن این تشویشی 

به خیالم برایم یک جای امنی 

امن 

امنیت 

مدتهاست حسش را فراموش کرده ام 

مدتهاست هر بار در را قفل کردم که بروم پی آن یک لقمه نان نمیدانستم چه اتفاقی در پیش امکان وقوع داشته باشه 

در راه شروین گوش میدهم و میفهمم او بارها گفته در کدام سمت ایستاده فقط شنیده نشده 

دلم میگیرد 

ازین همه اتفاق و بالا و پایین 

غرق آرامش خانه میشوم .

دلتنگم 

منتظرم 

دلتنگ اتفاقهایی که نیفتاده 

منتظر اتفاق هایی که باید 

درد را در عمق جانم در مهره به مهره تنم 

درهم تنیدگی 

درهم پیچیدگی 

درهم برهم 

من انگار گم شدم 

انگار در یک فضای ناشناخته معلقم 

انگار هیچ چیز نمیدانم 

من فرار نمیکنم 

نمیدوم 

ایستاده ام 

نه روی پاهایم 

روی هیچ 

هیچ چیز 

من

من ..

Long time ago

Last seen long time ago

.

 

همش از خودم میپرسم ینی سال دیگه پاییز خوشحال تر هستیم ؟ 

هرروزی که میگذره بیشتر همه چی شبیه یه بمب ساعتیه که هر لحظه ممکنه بپوکه 

شبیه بنزین رو آتیشه همه چی انگار که هر بار که میام بیرون نمیدونم برمیگردم یا نه 

نمیدونم که قراره باز بوی گل مریم حس کنم یا نه 

نمیدونم 

همین ندونستنه 

اینه که درد داره 

من هنوز یه عالمه ارزوی نرسیده دارم