ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

اینا قرار بود بهترین روزای زندگیمون باشه

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۴۲ ق.ظ

دیشب رفتم خیابونای این شهر غریبو تنهایی راه رفتم

آدما غریبه بودن 

سرد بود 

انگار که همه مردن 

شروین میگف میبوسمت انگار این اخرین دفس میری و میمونه ازت توی قلبم یه ترک 

و من آستین بافتمو میکشیدم پایین تر تا کمتر حس کنم دستم بی حس شده 

انگار که جنگه 

همه عزادارن 

همه جا خلوت 

همه جا ساکت 

همه بی پول 

لباسای معمولی بالای یه تومن 

و من واقعا دلم نمیخواد این شرایط ادامه پیدا کنه 

اینا قرار بود بهترین روزای زندگیم باشه 

  • ۰۱/۰۸/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">