ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

حسی که به اینجا مونده شبیه حسم به یه آواره باقیزمونده بعد از جنگه 

کلی اتفاق افتاده 

درون من 

در من 

من ...

چه واژه غریبی 

حتی برایم یک غریب آشنا هم نیست 

کاملا غریب مانده 

حسی ندارم 

نه دلتنگم 

نه غمگینم 

نه مانده در پستوی اتاق خانه ام 

اصلا حتی نمیدانم چه هستم 

فقط میخواهم نباشم 

یک نبودن ممتد 

چشم هام رو ببندم و بیدار بشم و یک مدت زمان زیادی گذشته باشه 

و من همه چیز رو فراموش کرده باشم 

چشم بدوزم

لمس کنم 

لب هام رو بذارم رو لب های کسی که زنده بودن من براش زنده بودن من باشه 

آخ ‌..

من حس یه بازمونده رو دارم 

یه بازمونده که جا مونده 

نمیدونم از چی 

نمیدونم از کی 

و همین ندونستن 

آخ همین ندونستن 

نمیدونم خوبه یا نه 

نمیدونم بار بعدی که برگردم میتونم بخاطر بیارم چطور معشوقه را میبوسند یا نه 

اصلا خود بخاطر آوردن چطور بود ؟ 

چطور میشد بخاطر آورد چیزی را کع هیچوقت هیچوقت نیاموخته ای اش 

ایراد نگیر جانا 

ازین هذیان های میان مرداب بودن من ایراد نگیر 

کجایی که قربان صدقه ات بروم تصوق شوم کجایی که در آغوشت بغل بغل پناه بگیرم اصلا کجایی که این آشنایی زدایی ته بکشد در جانم 

نمیدانم کجای قصه جا ماندم که گم شدی 

که پیدا نشده گم شدی

کاش بودی ...

  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۸

مُرْدْ

  • ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۰