ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

هی به این موضوع فکر میکنم که برا چی دارم کار میکنم ...

نتیجه چیزی نیست جز مسافرت 

تجربه بی خیالی و شوق و کنجکاوی تجربه چیزهای جدید 

دیدن طبیعت 

نفس کشیدن تو جنگل 

شنیدن موج ها 

این همه زیبایی 

برای من یه سقف نقلی ساده و یه ماشین معمولی کافیه 

ولی دیدن جاهای جدید 

لمس طبیعت 

شوق تجربه 

و همش با یار ، یارم ، یار عزیزتر از جانم ...

هرگز کافی نیست 

براش تلاش میکنم 

از دلخوشی های کوچیک تااااا تجربه های مختلف این سر تا اون سر دنیا 

حتی اگه اندازه سفر به یه خوشحالی فروشی تازه برام باشه :) 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۰۸:۵۴

داشتم به این فکر میکردم که آیا با موهای کوتاه خوب به نظر میرسم یا نه تو ذهنم مرور کردم که دختری رو بخاطر بیارم که هم موی بلندش رو دیده باشم هم موی کوتاه 

یاد یلدا افتادم 

توی ذهن من یلدا یه معلم زبان خیلی مهربونه آروم منظم دقیق درستو حسابی 

رفتم تو پیجش تا عکساشو با موی کوتاه و بلند مقایسه کنم 

رفتم پایین 

پایین پایین تر 

واو 

هر چقدر که پایین تر میرفتم بخاطر میاوردم 

چندین ساله که دنبالش میکنم 

شاید از همون سالهای ابتدای معروف شدن اپلیکیشنی به اسم اینستاگرام 

پایین تر پایین تر 

باز هم بخاطر میاوردم 

سالهای ایرانش رو 

عجیب بود 

داشتم به این فکر میکردم که برای یه تارای نوجوون چیه این زن جالب بوده 

بخاطر میاوردم که ثبت خاطراتش جزییاتی که به مرور زمان از زندگیش میفهمیدم اینکه مثل من نوجوونیش وبلاگ داشته 

و دوربینش 

دوربینش برای ثبت وقایع ...

من شاید اینجای داستان کم کاری میکردم 

من هم مینوشتم 

من هم گهگاهی عکسی لحظه ای خاطره ای داشتم 

اما جایی ثبت نشده بود دلم میخواست من هم مینوشتم از معمولی ترین لحظه های زندگی ام شاید از معمولی ترین تجربه ها و اتفاق ها و تصمیم ها و به کل زیستنم 

بعد بیشتر به خاطر آوردم که درواقع این خواندن تجربه زیسته آدمها بود که برایم جالب بود 

شاید تجربه چیزی شبیه به مورد علاقه هایم 

مثلا علاقه ام به چیزهای خیلی ساده و کوچک و معمولی و قدیمی 

بعد اینکه بخاطر آوردم چند بار گفته ام من کمی به اندازه چند سال دیرتر به دنیا امده ام بعد به عکس های عقدمان روی دیوار ذوق میکنم و حس میکنم به موقع ترین زمان زیستنم همین لحطه هاست...

همین لحظه های انتظارم برای اینکه زودتر شیفتش تمام شود و باهم موهایم را کوتاه کنیم :) 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۴۵

دلم واقعا برای دورانی که به تنها کتابخونه شهرمون میرفتم 

یا زمانی که با کلی کتاب تست میرفتم کتابخونه نزدیک خونمون تنگ شده 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۴۵