ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

تلاش برای آینده

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۸:۵۴ ق.ظ

هی به این موضوع فکر میکنم که برا چی دارم کار میکنم ...

نتیجه چیزی نیست جز مسافرت 

تجربه بی خیالی و شوق و کنجکاوی تجربه چیزهای جدید 

دیدن طبیعت 

نفس کشیدن تو جنگل 

شنیدن موج ها 

این همه زیبایی 

برای من یه سقف نقلی ساده و یه ماشین معمولی کافیه 

ولی دیدن جاهای جدید 

لمس طبیعت 

شوق تجربه 

و همش با یار ، یارم ، یار عزیزتر از جانم ...

هرگز کافی نیست 

براش تلاش میکنم 

از دلخوشی های کوچیک تااااا تجربه های مختلف این سر تا اون سر دنیا 

حتی اگه اندازه سفر به یه خوشحالی فروشی تازه برام باشه :) 

  • ۰۳/۰۱/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">