ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اعتراف میکنم حس میکنم توی بیهوده ترین حالت ممکنمم 

اینکه انگار گم شدم 

از مسخره بازی خسته ام 

از هدف داشتن و کاری نکردن 

ازینکه کاملا ناخواسته چرتو پرت گوش میدم چرتو پرت میخونم و چرتو پرت میبینم و کلا مسخره و بی برنامه میگذره

 

 

 

فقط میدونم باید جمش کنم این تارارو 

باید جمش کنم تا همه چی تحت کنترل من باشه نه رها شده 

من ساکت تر شدم 

کمتر گفتم دوست دارم 

کمتر گفتم دلم برات تنگ شده 

کمتر بی قراری کردم 

کمتر وقتی Get you the moon شنیدم دلم گرفت 

بیشتر خودمو جموجور کردم 

بیشتر سعی کردم منطقی باشم 

بیشتر خوندم

کمتر انتظار داشتم 

کمتر رویا بافتم 

بیشتر نشستم اتفاق های افتاده رو نگاه کردم 

کمتر اومدم 

بیشتر رفتم 

همش بخاطر تو بود 

تا تو راحت تر باشی 

تا تو زندگی کنی و من تیکه اضافی این روزای زندگیت نباشم 

همین 

متاسفانه همیشه به موقع نمیفهمی چرا یک نفر ترکت کرده یا زمانی که تو زندگیت بود سکوت کرده 

تنها گذر زمانه که سبب میشه تو چیزی به اسم تجربه توی زندگیت به دست بیاری 

چیزی که بعد ها باعث نشه خودت رو سرزنش کنی 

اما تو و اون فرد دیگه همدیگه رو ندارین 

 

بخاطر سکوت و هزاران حرف فروخورده 

نمیدونم قصه زندگیمو از کجا باید شروع کنم 
اصن نمیدونم نوشتن چیزیو عوض میکنه یا نه 
فقط وقتی داشتم به این فکر میکردم که چقدر این روزا داره باورم میشه که نباید باشم نیاز دارم به نوشتن 
تا حالا این حجم از خستگیمو حس نکرده بودم 
حس میکنم دلم گرفته 
البته این بار نه بخاطر حس شبیه بودنم به اون نهنگ تنهاست که کسی گیرنده ای برای صداش نداشت و نه بخاطر ناامیدیم
برای باوره 
میدونی باور چیز عجیبیه 
رسیدن به باور انگار پشت سر گذاشتن همه چیه مثلا انگار رسیدی نقطه قله و برگشتی پشت سرتو نگاه کردی سختیایی که کشیدی و بجای لذت بردن از حس خفن رسیدن به اون منظره یادت بیاری من که اصن کوهنوردی دوست نداشتم 
من دلم ارتفاع صفر از سطح دریا میخواد 
اون صدا اون رطوبت اون سکون 
نمیدونم چرا این کلمه ها خودشون دارن نوشته میشن و دنبال هیچ انسجامی برا جمله بندیام نیستم 
فقط و فقط دلم خالی شدن میخواد که خب   میدونم نمیشه 
نمیدونم حس اون ادم اضافی قصه رو دارم 
حس اونی که بودنش با نبودنش فرقی نداره 
حس یه ادم نامرئی که میخواد صداش لمس بشه 
نمیدونم ...
شاید چون نوشته بودی اگه حس کردی کسیو نداری برام بنویس اومدمو اینارو نوشتم 
اره من ‌‌‌.. امشب حس کردم هیچ کسیو ندارم براش بنویسم ...

 

راستش دام میخواد همین الان یه شماره ناشناس بگیرم باهاش حرف بزنم و همه این حرفارو بهش بگم 

 

باور کن تهش از ملت شماره میگرم میگم منتظر باش وقتایی که اینجوری زد به سرم زنگ میزنم خیلیم ایده جالبیه !!

چشم هام رو میبندم اولین جمله ای که میشنوم اینه که سکه شده یازده ملیون 

 

به این فکر میکنم تا کی تحمل این اینده نامعلوم مبهمو تاب میارم 

 

به این فکر نمیکنم قراره چی بشه 

 

به این فکر نمیکنم چی میخوام 

 

به این فکر نمیکنم تا کجا قراره این شرایط ادامه پیدا کنه 

 

فقط دارم به این فکر میکنم تا کی میتونم ادامه بدم 

 

حس میکنم همه دغدغه هام ته نشین شده و با هر تکون خوردنم ممکنه همه چی بهم بخوره

 

بین این همه معلق بودن دنبال دلخوشیام میگردم     گم شدن ...

 

انگار هیچ چیزی باقی نمونده برام    نه از قبل نه از بعد 

 

چشمامو بیشتر فشار میدم فقط نفس کشیدن بخاطرم میاد سخت تر  سنگین تر 

 

از حرف زدن فقط یه سری حروف ربط تو ذهنم مونده   

کاش اما که شاید ولی اما اگر

 

حالا دیگه مطمئنم هیچ بایدی عملی بشو نیست 

 

 

هیچ    کلمه ای که بیشترین تعریف از منو تو دلش جا داده 

 

 

دیدن her خیلی برام سخته 

حتی امشب که بعد از دو سال شروع کردم از دقیقه ۵۸ به بعدشو دیدن راستش تا دقیقه ۷۹ بیشتر دووم نیاوردم 

با اینکه از ازار دادن خودم با زل زدن به همچین شرایطی که تعریفی از خودم منه یه جورایی پر تر میشم اما نتونستم 

اره شاید تو تنها کسی باشی که بدونی چرا 

 

 

 ولی میدونی    من همون دختره ام که سیگار روشن میکنه اما نمیکشه 

 


دیشب... دیشب که همه‌ی وجودم درد می‌کرد، خودمو تو بغلش جا کردم. خواب بود، ولی تو همون خواب و بیداری دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو بوسید. چشمامو بستم. دردام یادم بود، ولی احساس می‌کردم نمی‌تونن بهم آسیب برسونن. احساس می‌کردم دور آغوشش یه حباب شیشه‌ای نشکنه، که پشتش آدما و دنیا و اتفاقاتش همونی‌ان که بودن و حتی از دور میشه اون‌ها رو دید، ولی نه صداشون به من می‌رسه، نه آسیبشون...

دلم برا جاده تنگ شده 

برا حس حرکت

برا حرکت کردن 

واقعا حس میکنم یه نیاز غریزیه این حجم از گرایشم به جاده و حرکت 

تو جاده میتونم بی دغدغه فکر کنم تصمیم بگیرم و سکوت کنم 

سکوت ، این تیکه گمشده وجودم این روز ها 

منتظر یه تغییرم 

یه تغییر درونی 

که شروعش قطعا با جادست بعد از این همه مدت یک جا موندن 

شاید یه چیزاییو نباید گفت فقط باید منتظر موند دید متوجه میشن یا نه 

الان دیگه وقت اینه وایسم یه گوشه ببینم کسی راهشو کج میکنه پیدام کنه یا نه 

 

 

‏دوستام تو فرجه هاشونن
من دارم امتحان میدم
دوستام دارن امتحان میدن 
من دارم امتحان میدم
دوستام امتحاناشون تموم  شده 
من دارم امتحان میدم
دوستام سفر رفتن و برگشتن
من دارم امتحان میدم 
چیه این علوم پزشکی؟-_-