ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک روز می ایی که من دیگر دچارت نیستم 

از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم 

یک روز می ایی که من نه عقل دارم نه جنون 

نه شک به چیزی نه یقین مستو خمارت نیستم 

شب زنده داری میکنی تا صبح زاری میکنی 

تو بی قراری میکنی من بی قرارت نیستم 

پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد 

گل میدهی نو میشوی من در بهارت نیستم 

زنگار هارا شسته ام دور از کدورت های دور 

ایینه ای روبه توام اما کنارت نیستم 

دور دلم دیوار نیست انکار من دشؤار نیست 

اصلا منی در کار نیست امنم حصارت نیستم 

  • ۶ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۳

بال شکسته منو بدوز روی شونه هات 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۱