ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

اگر مجبور له مهاجرت ازین خراب شده نبودم قطعا میرفتم و طراحی و دوخت لباس های رترو رو ادامه میدادم :) و قطعا چون موجود به شدت وسواس و سخت گیری با ذهن ایده الیست و مریضم قطعا موفق میشدم 

وای لباس عروسم اگر اون چیزی که تو ذهنمه بشه خیلی خوب میشه 

براش ذوق دارم 

خیلی 

برای جزئی ترین اتفاقات اون روز حتی ذوق دارم :) 

💕

زندگی خیلی چیزای مختلفی رو بهم یاد داده 

راستش الان تو مرحله ایم که دلم میخواد برم تو یه کلبه کوچولو که کسی نمیدونه کجاستو درو ببندمو قفلش کنمو پرده هارو بکشمو آروم دراز بکشم رو تخت اتاق زیر شیروونی و بی هیچی نتونم فکر کنم 

آدم بزرگا کلا همه چی رو سخت میگیرن 

همه چی رو 

کی چی میگه 

کی چی فکر میکنه 

کی چی قراره بگه و فکر کنه 

من اما هیچوقت ادمها برام مهم نبودن

اگه اذیت شدم راحت کنار گذاشتمشون بدون بحث جدل دعوا 

فقط با نبودن 

و پای دوس داشتنامم موندم 

حتی اگه همه فکر میکردن اشتباه میکنم 

خودم کافی بودم انگار با دلم 

نمیدونم قراره چی بشه و چطور پیش بره ولی دوست دارم خوب پیش بره و هرچی که صلاحه بشه