ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه وقت هایی هست دلت ازین که برای همه ی عالم و آدم اضافه ای میگیره

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۲

توی جاده چشم دوخته بودم به زمین سبز کنار جاده و فکر میکردم چقدر دلم میخواست از این زندگی به اصطلاح شهری و گوشی و ماشین و همه ی صداهای آشنا دور بشوم 

مثلا صبح ها خیلی زود بیدار بشوم 

گندم آسیاب کنم آرد لمس کنم  نان بپذم  بویش را عمیقا نفس بکشم 

غذا را بار بگذارم چوب جمع کنم هیزم بشکنم 

شیر بدوشم مشکه تکان بدهم 

پشت دار قالی بنشینم نخ ها را بهم گره بزنم 

بنشینم موهایم را دوطرفم ببافم گل بندی دور سرم ببندم دامن بپوشم 

یک چوب دستم بگیرم و همه گوسفند ها را ببرم تپه های اطراف چرا کنند

بنشینم نزدیک رود خانه کوچک بین تپه ها صدای آب را گوش بدهم و بازی گوساله های تازه به دنیا آمده را نگاه کنم 

کوزه را پر کنم از آب

با بچه ها کنار چادر بازی کنم دستشان را بگیرم و بدوم و دامن رنگیم با باد برقصد

روی مچ دستم همه آن علامت ها را بکشم

دم غروب هم بروم روی یکی از تپه ها بنشینم و تکان خوردن آرام سبزه ها و علف هارا نگاه کنم و چشم بدوزم به غروب خورشید و آسمان نارنجی

و شب نور مهتاب از کناره های چادر روی صورتم بیفتد

آخرشب هم یکی ازین دختر های ۹ ماهه مان دردش بگیرد آب را خودم گرم کنم 

بند ناف نوزادش را خودم ببرم و خودم اورا به آغوشش بسپارم

دیگر هیچ دغدغه ای نمیماند 



دلم عمیقا تجربه یک زندگی عشایری واقعی میخواهد 


  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۱۸

دلم سکوت میخواست 

راستش دلم تنگ شده بود برای اینکه طولانی طولانی بنویسم 

از همان تاثیرات یک ذره ای که چشم راستم را برق می اندازد

مهم نیست که فقط یک چشمم برق میزند 

به سیاره ام بگویم اینجا همه چیز همانطور است که باید برای ما باشد

آدم ها مشغول دلمشغولی های سطحیشان هستند و آنقدر که برای خودشان خطرناکند کاری به کار ما ندارند

لابد برای نوشتن از سیاره ام من را توبیخ میکنند

مهم نیست من خودم هستم 

گوشیم را خاموش میکنم و گوشه اتاق بی پنجره ام کز میکنم زانوهایم را بغل میکنم و بااینکه همه چیز در ذهنم هست به هیچ چیز فکر نمیکنم 

حتی به اینکه حرف نمیزنم نمینویسم و نمیخوانم 

صدای نفس هایم را خودم میشنوم

نگاه کردن برایم مثل این است همه گیرنده های حسیم از کار افتاده باشد گنگ مبهم 

چه حجم ساکتی در اتاق کوچک درونم درون خودم شاید بیرون از من 

کلمه های محوشده ای که به خاطرم نمی آیند

و انگشتان سرشده ای که نای نوشتن ندارند

مداد روی کاغذ های این یکی دفتر ، کمرنگ تر میماند 

شاید شبیه من بیرنگ که هیچ اثری روی کاغذ وجودی نمیگذارم حتی کمرنگ

شبیه من 

شبیه درون من 

من 

من 

من 

و بیت آهنگ 


من بارها بهش گفتم داره اما اون همیشه میدونه نداره 


راست میدونه ...


  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۵

بانو از خودت دست نکش ...

خودت چتر باش.. خودت ابر باش.. خودت باران ..

شک نکن خدا نابغه بوده که تو را آفریده.

بیخیال بندگانش که دنیای زنانه ات را نادیده گرفته اند.

بانو ایندفعه سر سفره تو نان گرم بخور.

 اصلا تمام زیتون های دنیاهم مال تو .

هروقت هم تنت سرد شد ، تنهاییت را بغض نکن  ،   آواز کن ..

با صدای بلند برای گرمی دلت بخوان.

دیگر هیچوقت تنهاییت را با گریه نشان نده ، حتی وقتی تنهایی میخوابی ..

بگذار ایندفعه لالاییت را برای خودت..

چه خوب میشد عصرانه میهمان خودت باشی.

بانو چای  که دم کشید دامن کوتاهت یادت نرود..

قند توی دل قندان آب میشود طعم گس چای را که مینوشی..

یک دل سیر بخند ..

بخند به ریش روزگار .

به ریش ناکسانی که تو را ناقص العقل خواندند و خود زاده ی تواند ..

که اگر عاطفه و مهر تو نبود تورا به قضاوت نمینشستند و حکم به مشروطی آزادیت نمیدادند که هر کجا میروی گزارش کنی 

که من میگویم و من میخواهم و من منشان گوشت که سهل است جانت را پر کند

مهربان ، یک دل سیر بخواب تا درد حرف هایی که دل کوچکت را میشکندفراموش کنی..

بانوی کامل ، خدا آرامش هستی را در چشمانت ، در حلقه آغوشت ، درست روی لب هایت به امانت گذاشت ..

به جهنم برود هرکه آرامشت را دستخوش زمختی خویش کند .

به جهنم برود آنکه بلندای روحت را نمیبیند ولی فرود و فراز تنت را خوب میشناسد .

به جهنم برود کسی که تورا ضعیفه خواند تا ضعف خودش به چشم نیاید .

بین خودمان باشد خدا شرمنده ی جای نوازش هاییست که روی تنت میماند..

بانو راستی حال دلت چطور است ؟

چند وقت است رویا ندیده ای ؟

راستی هنوز اشک میریزی؟

قول دادی که دیگر تنهاییت را با گریه نشان ندهی..

نکند هنوز منتظر شنیدن دوستت دارمی؟

بیا بحثو عوض کنیم 

راستی موهایت را بگذار بلند شود .. بگذار از زیر روسری هوایی بخورند ..

لاک قرمز یادت نرود ..

خدا هرچی صورتی و قرمز و سرخابیست برای تو آفریده .

کلاغ ها دیرزمانیست پشت سر طاووس حرف میزنند .

اصلا بگذار یک کلاغ چهل کلاغ کنند . تو گوشواره هایت را فراموش نکنی.. ؟

بانو هروقت دلت خواست دستت را از ماشین بیرون ببر و تن وحشی باد را لمس کن ..

هروقت هم دلت خواست لبه ی جوی راه برو..

حتی بلند حرف بزن و بخند ..

و هرروز هم برقص خواستی با ساز دلت خواستی با ...


فقط ..

             یادت نرود کتاب بخوانی 

بانوی کامل و زیبا  ، تو سلیقه خاص خدایی آنِ خلقتت خدا قلیانی چاق کرد پا روی پایش انداخته و روی بوم نازنین وجودت قلم عشق را چرخاند ..

پس تو ناب ترینی ..

بانو  ، ناب ترین شعر خدایی تو..

 بخند از ته دل..  رها ..

و بزن قید احساسی که نخواند تمنای نگاهت را ...



  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۶

پرسش هایی که از همان ابتدا سعی در بهم ریختن ذهنیت شکل گرفته ما دارد

بعضی چیز ها آنقدر پذیرفته شده به نظر میرسند که فکر نگرش ، از یک سمت و سوی دیگر هم بوجود نمی آید

حس های آونگی ، که وقتی در یک شرایط قرار میگیری به یک چیز دیگر فکر میکنی.

حسادت ، حسی که بنظرم هر چقدر هم توانایی مقابله با آن را به دست بیاوری دست آخر حس میشود .

در طول داستان خیانت شبیه به پس زمینه هست 

دوست داشتن باعث میشود ناخودآگاه و بی دلیل به خیلی چیز ها حساس شوی

مثلا همان کار همیشگی را هم حتی انجام ندهی 

احساس میکنم گاهی در داستان فاصله کمی بین همدردی و دوست داشتن بود 

اما جایی قاطعانه نوشت  کسی را از روی همدردی دوست داشتن ، دوست داشتن حقیقی نیست . راست هم میگفت 

اما حس تناقض های در عین حال و هم زمان ، دقیقا عدم تشخیص قطعی درست یا نادرست بودن و تمیز آن دو از هم  را نشان میداد 

مثل وقت هایی که یک نتوانستن توجیه پذیر داری اما باز هم خودت را سرزنش میکنی 

و در آخر معنی اتفاق بودن همه چیز ، اتصال اتفاق های کوچک برای بوجود آوردن یک معنای نهایی

نسبت به چیزی که فکر میکردم حس های گوناگون تری با فاصله کم القا میشد


حس میکنم خیلی دیگه کلی نوشتم اما بیشتر از این خیلی طولانی میشه



**     شما هم اگر چیزی  از فصل اول کتاب نوشتید حتما بگید تا بخونیم.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۷

چند وقت پیش یاد این افتاده بودم که یکی از بچه های مدرسه میگفت اگه بره تو یه خانواده دیگه براش هیچ فرقی نمیکنه!

داشتم فکر میکردم دلم میخواست تجربش کنم .

مثلا به عنوان فرزند وارد یه خانواده جدید که فرهنگ و نگرش متفاوتی با خانواده خودم داره بشم .

بعد واسم جالب تر این بود که اگر انتخاب خانواده برامون سلیقه ای بود بازهم خانواده خودمو انتخاب میکردم یا حتی اونا بعد تجربه فرزند های دیگه ای باز هم دوست داشتن که من دخترشون باشم یا نه ؟

اصلا جدا از ارتباط ژنی و خونی باز هم میشد به آدم ها به عنوان مادر و پدر و خواهر برادر و فرزند واقعی دلبستگی عمیق پیدا کرد ؟


  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۲

میرم سرمو میذارم کنار سر بابا و محکم بغلش میکنم و موهای جوگندمیشو ناز میکنم و بوسش میکنم 

بابا میگه تو زود بزرگ شدی 

حواسمون به کارو اینور اونور بود یهو به خودمون ااومدیم دیدیم تو یهوتر بزرگ شدی 

راست میگه خودمم حس میکنم خیلی یهویی شد حتی از خیلی لحظه هام هیچی یادم نمیاد 

فقط خیلی یهویی شد

واسه خیلی لحظه هایی که دلم میخواست دخترش باشم و نبودم دلتنگ میشم 

بهترید بابای دنیا 


  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۹

بهش میگم تو هروقت آدامس میجویی سیگار کشیدی 

فکر نکن حالا چون سیگارایی هست که بو و دود زیادی نداره نمیفهمم


و اون فقط با اشاره سر بهم میگه صدامو بیارم پایین تر 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۳۱

سلام...

خب حقیقتا وقتی پست قبل رو گذاشتم انتظار داشتم یا هیچ کس همراهیم نکنه یا اینکه کتاب رو قبلا خونده باشه ولی خب مرسی که همراهیم کردید. :)

قرار بر این شد کتاب بار هستی رو کنار هم بخونیم و هر شب ۱۰ صفحه باهم پیش بریم اینطوری نهایتا ۲۰ تا ۳۰ دقیقه وقت میبره و میتونیم روند آروم اما با تمرکز و دقت بیشتری داشته باشیم 

آخر هر فصل از کتاب هم باهم نظرامون ، برداشت هامون ، نگاه هامون و علاقه و حسمون از نوشته هارو به اشتراک میذاریم توی وبلاگامون پیش هم ^_^

از امشب هم باهم شروع میکنیم (  ۸ اسفند )

امیدوارم تجربه خوبی کنار هم داشته باشیم ...

:)


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۴