ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۵ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

بیا باهم روراس باشیم 

من از فردا قراره ساعت کاریم دوبرابر بشه 

قراره بیشتر جون بکنم در واقع 

ممکنه وقت نکنم درست حسابی غذا و آب و چایی بخورم حتی 

اینارو اینجا نوشتم که بگم اوکی گاهی اوقات اتفاق هایی میفته که بذار اینجوری بگیم که شاید ما تو رخ دادنشون نقش اونقدر زیادی نداشتیم و یا اینکه همه نقش های ماجرا اتفاقا با خود ماست 

راستش من دلم میخواد تلاشمو بکنم 

بهش احتیاج دارم 

به اجبار 

به سختی 

من همیشه آدمی بودم که خب 

راستش باید زور بالا سرم میبود 

همیشه ام بود 

خودم .

خودم از تمااام آدمای توی دنیا به خودم سخت گیر تر بودم 

خودم باید همیسه تمام تلاشمو میکردم تاذهمه چی کامل باشه و بی نقص 

بی نقص که میگم ینی واقعا بدون وجود حتی کوچک ترین ایرادی 

واقعا بدون حتی کوچک ترین ایرادی 

من اونقدر میتونم سخت گیر باشم برای خودم که 

نمیدونم 

بی نهایت سخت گیر 

بی نهایت بی نهایت بی نهایت 

 

دعا کنید منم یه شب برم :) 

درد دارم 

شدیدا دلم دلم درد میکنه 

اونقدر که از شدت ناله سردرد گرفتم 

خبر شوکه کننده امروز 

خدافظیا 

نمیدونم 

کاش منم 

آخ دلم .........

من خیلی خودم رو اذیت کردم 

بابت بقیه آدمها 

همیشه تلاش کردم حال آدم های اطرافم رو اندازه یه چیز خیلی کوچولو هم که شده خوب نگه دارم 

همیشه تلاش کردم چون خودم دلم میخواست 

اما اشتباه کردم 

من اشتباه کردم که سعی کردم یه منجی باشم 

من دیگه نمیتونم ادامه بدم و خستم 

میخوام توی پیله خودم بمونم 

و دیگه با کسی در ارتباط نباشم 

دیگه کافیه هر چقدر یه طرفه منجی حال بد بقیه آدمها بودم 

حالت تهوع دارم 

و دیگه برام هیچ چیزی اهمیتی نداره 

تموم شد .

کی با من میاد یه کتاب ۱۹۴ صفحه ای بخونیم 

عمیقا خوشحالم خواهد کرد 

من هیچوقت حس نکردم متعلق به این دوره از تاریخ باشم 

چیزی از من مال گذشتست 

دوران نامه 

دوران ملاقات های دیداری پنهانی به گمونم 

به من میگوید بهتر از چند سال پیشم هستم 

فرق کرده ام 

میگوید هیچ چیز کم ندارم 

من دنبال ریشه ماجرا میگردم 

اعتماد به نفسم ؟ 

ترسم ؟ 

نکند فوبیاست ؟ 

چرا من شبیه بقیه طبیعی و نرمال نیستم ؟ 

ابهام ؟ 

نمیدانم شاید 

به کافه قدیمی مرکز شهر فکر میکنم 

به اینکه رو میز کوچولوش یه شات قهوه بخوریم و از بین شیرینبای ارمنیش ندونیم کدومو انتخاب کنیم 

شیرینی فرانسه انتخاب مدرن تریه 

ولی من اونجا حالم بهتره 

تو اون گذشته 

قدیم 

تاریخ .

بهت فکر میکنم 

لابلای روزمرگیام 

دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین 

خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم

بوی هات چاکلت تو خونه پیچیده 

خیلی اتفاق ها افتاده 

اما بهترین اتفاق این اخر هفته تصور قابی بود که تو توش برام غذا درست میکردی 

غذای گرم ...

خونه زیبا ..

امنیت 

و تو ..

تو خلاصه تمام حس آرامش منی 

اینکه بشینم و به جزئیات کارهایی که انجام میدی نگاه کنم آرومم میکنه 

به اینکه بیدار بشمو تو کنارم نفس بکشی 

قفسه سینت بالا پایین بشه 

تو همیشه زیبایی 

برای من معنای آرامشی 

معنی باریدن برف و چشم دوختن به دونه های کوچیک برفی که میشینن رو شاخه های بدون برگ درخت توت توی حیاط 

تو بوی بچگیامو میدی 

گردنت بوی شوق و هیجان نوجوونیمو میده 

عشق تینیجری من 

جرات استقلال و دل به دریا زدن من 

دلم میخواد بخاطر بیارمت 

اون تارا زنده بشه جون بگیره دوباره 

شبیه جوونه کوچیک یه گیاه فراموش شده 

تو شبیه خودتی برام 

تو توی قلب من میتپی 

آخ ...

کاش بلد بودم با کلمه های بهتری توصیفت کنم 

کاش میتونستم بیشتر به حالت چشمهات به حرکات مژه هات موقع پلک زدن 

به دستات موقع کار کردن با گوشی نگاه کنم 

تو شبیه یه خیال راحت و بدون دغدغه ای 

شبیهِ شدن 

تونستن 

یکی شده با من 

در دنیای موازی من صاحب مغازه کوچکی هستم در خیابان نسبتا دنج شهر کوچکی که کاپ کیک و قهوه میفروشم و تقریبا مشتری های شبیه به خودم با نگاه مهربانی من را قسمتی از روزمره شان میدانند 

دخترک آرام اما دلگرمی 

در دنیای موازی دغدغه ام خلاقیت در کاپ کیک روز و مسافرت آخر ماه و تعطیلات چند روزه است 

بماند به یادگار از برف بیستویکم دی ماه یک هزارو چهارصدویک 

 

دیروز موقع پیاده روی یهو برگشت بهم گفت یه چیزی بپرسم بهم راستشو میگی جدی و بدون مسخره بازی 

پرسید من خیلی لوسم 

من بدون فکر گفتم آره 

گفت چرا 

فیلم زندگیم اومد جلوی چشمم 

اینکه چقدر بگایی متحمل شدم 

گفتم چون منتظری یه خوشگل خوشتیپپ پولدار بیاد ببرتت دوبی 

چون رشته ای رو داری میخونی که هیچ علاقه ای نداری بهش 

و هربار بهت میگم برو دنبال علاقت میگی خونواده نمیذاره بااینکه نمیتونن جلوتو بگیرن

حرصمو درمیاره 

ما خیلی باهم فرق داریم 

اون همیشع منتظر یه چیز حاضر آماده بوده 

ولی من بابت تک به تک چیزایی که داشتم جون کندم 

من هیچوخ منتظر کسی ننشستم 

هر چیزی رو خودم با جون کندن به دست آوردم حتی اگه نشده کسیو دیگه جز خودم مقصر ندونستم 

اوم معتقده چون خوشگله خاصه 

من ازش میپرسم چقدر از داشته هاتو خودت با زحمت خودت به دست آوردی 

اون میگه من لطیفم 

پس بقیه موظفن بابت لطیف بودن من باهام خوب و مهربون باشن 

من تمام تلاشمو میکنم قوی باشم 

اعتماد به نفسم بابت توانایی ها و مهارت هام بالا بره 

من حقیقتا تمام تلاشمو میکنم که زندگی خودمو بهتر کنم 

چون هیشکی جز من مسئولیتشو نمیپذیره و منتظر هم نمیمونم

اتفاقا همیشه بابت کارهام جلوی هر کسی که خواست جلومو بگیره واستادم 

نمیگمم همیشه موفق عمل کردم اما پای هر کاری که کردم موندم 

پای خوبو بدش 

و حقیقتا ازین تارا راضیم 

و دیگه بابت گذشته سرزنشش نمیکنم 

 

موهامو کوتاه کردم 

دلم برا اینکه بوی موهامو نفس بکشی تنگ شده

نمیتونم اعتماد کنم 

خستم 

از همه چی 

بیشتر از بودن 

از اینکه انگار رو دور تند تند داریم پیش میریم 

دلم میخواد بشینم و هیچ حرفی نزنم و فهمیده بشم 

دلم میخواد فرار کنم برم مسافرت یه جای دور 

یه جا که هیشکی ندونه نشناسه نفهمه 

یه جا که به خاطر نیام 

دلم برا اینکه یادت بیاد چقدر احساس تو دلم جا داده بودمم تنگ شده 

برا آش خوردن باهات 

برا راه رفتن کل ولیعصرو باهات 

برا یه کاسه بزرگ سیب زمینی خوردن باهات 

برات ...

دلم برات تنگ شده ولی بخاطر نمیارمت 

ولی خب نمیتونم بخاطر بیارمت 

نمیتونم باور کنم واقعی ای 

بودنت برام نپش قلب و استرسه 

دلم مسافرتم میخواد 

میای باهم از آدما فرار کنیم ؟