ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۵ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

اولین باری که تنهایی سینما رفتم کنکوری بودم تازه شهر محل زندگیمونو عوض کرده بودیم و هیچ مطلقا هیچ دوستی نداشتم ولی تجربه کردن حس خوبی بود 

کافه میرفتم 

پیاده روی میرفتم 

میم بعد شنیدن اینا بهم گفت منزوی 

گفت اعتماد به نفست پایینه 

ولی من بیشتر از انزوا حس میکنم که بی نیازم 

این عدم نیاز به بشر دوپا حس قدرت میده 

این حس تجربه کردن با خودت 

زندگی کردن با خودت 

خودت 

این عدم توانایی تو زندگی با بقیه 

این اوج لذت از تنهایی 

این پذیرفتن و در آغوش کشیدن خودم ...

طوری به من چشم میدوزد انگار که معشوقه جوانیش بوده ام 

بوی سگ سیگار میدم 

باهم رفتیم پارک لاله سیگار کشیدیم 

به یاد بای کیت دارکای کلینیک خوردیمو سیگار کشیدیم 

پفک چی توز طلایی هوس کردم خوردیمو سیگار کشیدیم 

گشنمون شد آش خوردیمو سیگار کشیدیم 

موهام بوی سیگار میده 

لباسام 

دستام 

۳۱۰۰۰ قدم برداشتیمو سیگار کشیدیم 

و من نه تنها ته گلوم میسوزه و  سردرد دارم 

بلکه حالت تهوع هم دارم 

و هیچ چی مطلقا هیچ چی دیگه برام مهم نیس 

سفر چرا بمانوپس بگیر ؟ 

چیو پس بگیریم حاجی ؟ 

مگه اصن چیزی مونده برا پس گرفتن 

هی کسشر تر از دیروز 

چرت تر 

بیخودتر 

احمقانه تر 

به مود من بود حاضر بودم برم قطب زندگی کنم شرایط زندگی صددرصد بهتر ازینجا بود 

من بارها در تصوراتم سرم را روی سینه ات گذاشتم 

من بارها توسط تو در آغوش گرفته شدم 

من بارها و بارها توسط تو بوسیده شدم 

من به موهای سینه ات خیره ماندم و تن لخت و عریانت را در سینه فشرده ام 

من تو را بی هیچ مرزی هیچ مرزی بارها و بارها لمس کرده ام 

دیروز حالش گرفته بود گفت حوصله پیاده روی نداره درست وقتی که یه عالمه تو سرما منتظرش مونده بودم تا بیاد نزدیک به یک ساعت

گفتم اوکی رفتیم 

از تو مشتم اون بطری کوچیکه که توش یه دختر بود که گل دستش بودو گذاشتم تو دستش و گفتم مال تو 

و بعد گفتم زندگی همینه دیگه هرروز یه بگایی جدید و یه راه جدید برا به تخم گرفتن 

گفت من ناراحتم عوض اینکه دلداریم بدی 

گفتم من دیگه انقدر اذیت شدم که هیشکی به هیچجام نیس 

خلاصه 

یکی از ICU کارای لعنتیمونم زنگ زد حرف زدیم 

من کم کم دارم احساس هویت داشتن میکنم 

دارم دوست پیدا میکنم 

اما میترسم 

از وابستگی بیش از حد 

من اذیت میشم یهو اینجوری یکی بخواد بهم انقدر نزدیک بشه وقتی از قبل نبوده 

من واقعا دست خودم نیست ولی نمیتونم حقیقتا 

:) 

بذارید از امروز بگم که چیا شد 

امروز برای همیشه با اون بیمارستان خدافظی کردم 

بدون اینکه کسی بفهمه 

داشتم فکر میکردم خودکشی چه چیز عجیبیه یا مردن 

یه روز خیلی عادی میری همه کاراتو انجام میدی 

و بوم نو چند ثانیه همه چی تموم میشه 

بعد برگشتم خونه 

بدون دردوخونریزی و حتی وابستگی یا دلبستگی 

بعد اومدم یه پسره بهم ازین مشتا داد زدم توش دو تا شکلات بود با ذوق  گفتم میشه جفتش برا من باشه و محکم محکم بغلش کردم 

خیلی حس خوبی بود 

کاش شمارشم میگرفتم باهاش دوس میشدم اه چرا به ذهن خودم نرسید اون موقه 

ولی مود بود 

کاش ببینمش باز 

کیوت من ...

خلاصه که از فردا دیگه یه روز در میون آفم باشگاه میرم تمرین میکنم یاد میگیرم و خوشحالم 

یکی از دلایلی که من دوست داشتم تو یه شهر بزرگ زندگی کنم تعداد بیشتر انتخاب هام بود 

توانایی تغییر در واقع وقتی رخ میده که تو شرایط و امکاناتش رو هم داشته باشی

من جرأتشو دارم 

حاضرم از دست بدم اما خب اعصاب و روانم آروم باشه 

خیلی دوست داشتم براتون بنویسم چه ها که نگذشت اما خب از حوصلم خارجه 

چیزی که مهمه اینه هیچوقت نذارید عمرتون با کسایی بگذره که دوستشون ندارید 

 

 

 

از من چیزی جز مشتی خاک نخواهد ماند 

غصه چه را میخوری دل دیوانه 

این بیمارستانی که بودم به شدت موجودات سم داشت 

هنوز هستم به فکر استعفام 

امروز با خونوادم میخوام راجبش صحبت کنم 

این یکی بیمارستان جو خیلی صمیمی بینشونه 

بچه ها خیلی با اون بیمارستان فرق میکنن 

بینشون حس زنده بودن داری 

روز اولی که منو دیدن باهام خیلی صمیمی و محترمانه برخورد کردن 

و ...

من دلم قرص شد 

به اینکه مثل اونجا قرار نیست هرروز توهین بشنوم 

هرشیفت بابت هرچیز کوچیکی سرم داد بزنن 

و عین یه دیکتاتور محض و به تمام معنا باهام استفاده بشه 

بچه های اینجا همه باهم کار میکنن .

برا همین نمیذارن کار رو زمین بمونه

من خیلی وقته کیفیت برام مهمه 

اصلا دیگه مهم نیست توی بهترین و بزرگترین بیمارستان شهر باشی 

مهم اینه آدم دلش خوش باشه 

من بین اینا احساس غربت نمیکنم 

بااینکه ممکنه گاهی ترکی صحبت کنن 

گاهی کردی 

و گاهی اصلا صحبت نکنن 

فقط چون مهربونترن باهام ...