میدونی حالم این روزا
يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۳۸ ق.ظ
دیروز حالش گرفته بود گفت حوصله پیاده روی نداره درست وقتی که یه عالمه تو سرما منتظرش مونده بودم تا بیاد نزدیک به یک ساعت
گفتم اوکی رفتیم
از تو مشتم اون بطری کوچیکه که توش یه دختر بود که گل دستش بودو گذاشتم تو دستش و گفتم مال تو
و بعد گفتم زندگی همینه دیگه هرروز یه بگایی جدید و یه راه جدید برا به تخم گرفتن
گفت من ناراحتم عوض اینکه دلداریم بدی
گفتم من دیگه انقدر اذیت شدم که هیشکی به هیچجام نیس
خلاصه
یکی از ICU کارای لعنتیمونم زنگ زد حرف زدیم
من کم کم دارم احساس هویت داشتن میکنم
دارم دوست پیدا میکنم
اما میترسم
از وابستگی بیش از حد
من اذیت میشم یهو اینجوری یکی بخواد بهم انقدر نزدیک بشه وقتی از قبل نبوده
من واقعا دست خودم نیست ولی نمیتونم حقیقتا
:)
- ۰۱/۱۰/۱۱
حق داری