ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من تنهایی زیر برف

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۲۷ ب.ظ

در دنیای موازی من صاحب مغازه کوچکی هستم در خیابان نسبتا دنج شهر کوچکی که کاپ کیک و قهوه میفروشم و تقریبا مشتری های شبیه به خودم با نگاه مهربانی من را قسمتی از روزمره شان میدانند 

دخترک آرام اما دلگرمی 

در دنیای موازی دغدغه ام خلاقیت در کاپ کیک روز و مسافرت آخر ماه و تعطیلات چند روزه است 

بماند به یادگار از برف بیستویکم دی ماه یک هزارو چهارصدویک 

 

  • ۰۱/۱۰/۲۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">