ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

تاریخ

يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ

من هیچوقت حس نکردم متعلق به این دوره از تاریخ باشم 

چیزی از من مال گذشتست 

دوران نامه 

دوران ملاقات های دیداری پنهانی به گمونم 

به من میگوید بهتر از چند سال پیشم هستم 

فرق کرده ام 

میگوید هیچ چیز کم ندارم 

من دنبال ریشه ماجرا میگردم 

اعتماد به نفسم ؟ 

ترسم ؟ 

نکند فوبیاست ؟ 

چرا من شبیه بقیه طبیعی و نرمال نیستم ؟ 

ابهام ؟ 

نمیدانم شاید 

به کافه قدیمی مرکز شهر فکر میکنم 

به اینکه رو میز کوچولوش یه شات قهوه بخوریم و از بین شیرینبای ارمنیش ندونیم کدومو انتخاب کنیم 

شیرینی فرانسه انتخاب مدرن تریه 

ولی من اونجا حالم بهتره 

تو اون گذشته 

قدیم 

تاریخ .

بهت فکر میکنم 

لابلای روزمرگیام 

  • ۰۱/۱۰/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">