ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

این مدت سخت گذشت 

یه حسی اومده سراغم که بهم بینهایت حس تنهایی و بی ارزشی میده 

و گیر داده جم کن از زندگی همه آدمای زندگیت برو 

و میدونم تا بهش پا ندم ول کنم نیست 

خودمم دوس دارم یهو بیخبر برم تا لااقل بهم ثابت ش کسی نگرانم نیست 

اینا اصلا چسناله نیست

من اتفاقا میخوام فقط از باور کردنو پذیرفتنش رد شم 

میدونم میتونم 

شایدم وسطشم فقط باورم نمیشه 

دلم گاهی میگیره 

بعضی لحظه ها 

اینکه یه چیزیو نداشته باشی به مراتب خیلی بهتر از داشتنو از دست دادنشه 

اینو بارعا و بارها گفتم 

حتی گاهی دلم میخواد پناه ببرم به دفترم و اینجاام ننویسم 

حالت تهوع دارم دلگرفتی 

اه یه حس فراموش شده گهی این مدت خرمو گرفته ول نمیکنه 

هووف 

خودمم نمیدونم چی میخوام 

خودمم نمیدونم چه مرگمه 

من حالم از ادمایی که آیه یأس میخونن بهم میخوره الان خودم شدم اونی که هی از دلگرفتگی میگم 

کاش مثلا با یه بغضی گریه ای آهی ناله ای چیزی درمون میشد 

...

نمیدونم