ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۴۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

ما آدمهایی که وبلاگ داریم با همه آدمهای دیگه دنیا فرق داریم 

اینجا درست سبیه اینه که تو بتونی چند ساعت پناه بیاری جایی که هیچکس اون بیرون ازش خبر نداره و حتی نمیبینتش و نمیدونه ما توش زنده ایم 

وبلاگ برای خیلیا شبیه یه خرابه بنظر میاد یه جای متروکه که تارعنکبوت بسته 

ولی من دوسش دارم 

من هنوزم مثل همون بارهای اول براش شوق دارم 

هنوز عزیزترین هام رو ازینجا دارمو نمیدونم شاید باید خیلی زودتر اتفاق میفتاد شایدم درست ترین و دقیق ترین زمان ممکنش اتفاق افتاد 

اما خب به هر حال خوشحالم دارمش 

حس تعلق و مالکیت قشنگیه 

راستی یادم رفت برات بنویسم یاد گرفتن چیزای جدید خیلی حس خوبی بهم میده 

ازون کرختی و مرداب بودن منو درمیاره

اصن شاید برا همین بهترم چون این چند روز شورو کردم به انجام دادن نوشتن این پویاتر شدنه 

اون حس پوچیو کمرنگ تر کرد 

من مدتهاست بهت نگفتم اما خب بمون برام 

 

  • ۰۷ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۳

بذار بگم که دلم تنگ شده 

برای آرامشی که تو نوشته های هیفده هیژده سالگیم بود 

برای اون وقتایی که انقدر خشمگین نبودم 

حتی انقدر ساکت نبودم 

سکوت من با خشمم رابطه مستقیم داشته

امروز علیرضا گفت چته چرا هروخ میای انگار گرفتن زدنت 

نمیدونست خستم اونقدر که حوصله حرف زدنم ندارم 

حتی نمیدونست اونقدر ضعیف شدمو خودخوری کردم که یادم نمیاد دلیلش دقیقا کدوم یکی از اتفاقات این مدت بوده 

گذشت 

اره گذشت 

کاش بلد بودم همونقدر اروم باشم 

کاش اصن یکی بلدم بود 

میدونست با چند تا سایه روشن و آب هویج و چند تا آهنگ بهتر میشم 

یا معجونی که توش بستنی کره گردویی داشته باشه 

یا دیگه ته ته تهش یه خونه خلوت ساکت که بشینم تو نور آفتابی که از پنجرش اومده داخل و بوی غذا پیچیده توش یه غذای معمولی حتی 

کاش مثلا بودی از پشت بغلم میکردی و موهامو بو میکردی و گردنمو بوس میکردی و برات ازین میگفتم که کلی ذهنم اروم تر شده حالا که دارم به تک تک کارام میرسم 

یا مثلا از وقتی حواست نیست گردنتو نگا کنم 

یا خوابی موهای سینتو 

کاش بودی حتی نوک مماخمو میمالوندم به نوک مماخت 

آدما همیشه ازون جایی ضربه میخورن که حتی فکرشم نمیکنن 

بذار این جمله اخر مهروموم شده باقی بمونه 

گاهی از همه چی حالم بهم میخوره در اوج امیدواری 

اما الان ذهنم مرتبه 

حسم خوبه 

هربارسخت تر از بار قبل میگذره 

هربار تاثیرگذارتر از بار قبل میشه 

کاش بیای بغلم کنی بگی پناهگاهت میشم 

بگی بغلم هیشکی نمیتونه اذیتت کنه 

کاش باهام اندازه یه نفس فقط فاصله داشتی ..

 

 

  • ۰۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۱

حتی نمیدونم چرا دلم میخواد دیگه نباشم 

اونقدر یهویی که انگار یه اتفاقی افتاده و

مُرْدَمْ

  • ۰۷ دی ۰۰ ، ۰۷:۵۳

واقعا نیاز دارم یکی بیاد بهم بگه تو زندگیش نقش بسزایی دارم ولی خب وجود نداره

حالم ازینکه هرچی میشه جسمی بهش واکنش نشون میدم بهم میخوره 

یا زیر چشمم گود میشه 

یا رنگوروم پریده میشه 

یا ضعف میکنم 

یا زودتر پریود میشم 

یا جوش میزنم 

یا دچار اسپاسم عضله میشم 

هوف 

کاش میشد هدنرسمونو بگیرم تا میخوره بزنم صدای خر بده 

ولی خب متاسفانه بی ارزش تر ازین حرفا میبینمش 

 

 

  • ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۹:۴۸

هوف 

باورم نمیشه انگار از وسط یه طوفان نجات پیدا کردم 

اونقدر اتفاق ها پشت بند هم افتاد که نمیدونستم از کدوم طرف کدومو جم کنم 

اما الان نشستم رو تخت اتاقمو دارم آکاردئون مهرداد گوش میدمو بخاطر میارم چطوری تونستم از پسش بر بیام 

میدونی الان اونقدر قوی ام که همه ترسامو گذاشتم کنارو کارایی که باید انجام دادم 

و خب از نظر ذهن ایده آل گرام انگار هنوز وایسادم همونجایی که بودم 

کاش میتونستم اونجوری که باید کنترلش کنم 

مهمه؟ 

اره خیلی چیزا مهمه 

اهمیت میدم ؟ 

نه چون خودخواه ترین آدم دنیاتو داری میخونی .

این فاصله گرفتن از عالمو آدم همیشه منو نجات داده 

این نبودنه واقعا حیات بخشه 

اصن نمیدونی چی میگم 

نمیتونم این درونگرا بودن عمیق از عمق عمق عمق وجودمو برات توضیح بدم 

نمیدونی چه چیزی توی وجود من هستو نمیتونم نشونش بدم 

همه از من یه تصور آروم بودن و خنثی بودن دارن و نمیتونن تصور بکنن توی بند بند وجود من هزارتا هزاااار تا هزاااارتا فکروخیال انبار باروت میشه 

اینکه وصل شدن این هزارتا غکر بهم پرش افکار وحشتناکی توی گوشه گوشه ذهن من را میندازه و من مجبورم واقعا مجبورم برا تمرکز کردن جون بکنم 

اما هنوز جذاب تر از همه آدمای اون بیرون بنظر بیام برا خودمم عجیبه 

حتی نمیتونی تصور کنی من هیچکدوم ازین حرفارو به هیشکی نمیگمو هیشکی ازشون خبر نداره و خب 

وای کاش میتونستم حس وسط قلبمو درارم بذارم کف دستت تا بذاری تو سینت و قلبت حسش کنه 

مثلا کاش میشد اینجا حس اپلود کرد و بقیه دانلودش کنن و بتونن یه سری فایلای تو ذهنتو تو ذهنشون باز کنن تا دیگه این همه ناتوانی توی کلمه پیدا کردنم به روم اورده نمیشد 

میتونم تا صب بنویسم 

از همه اون اتفاق تلخا و حس گهایی که این مدت تجربه کردمو کسی نفهمید اما خب بذا بمونه برا خودم 

آیم الایو !! 

البته هنوز 

راستی بهت گفتن اون روز تو عسلی یه خانوم سن بالارو دیدم اومد گفت من اندازه ده هزار تومن بادوم میخوام و اون آقاهه هفت تا اره هفت تا دونه بادوم گذاشت کف دستش 

و من یه تیکه از قلبمو تا ابد اونجا جا گذاشتم ؟ 

گفتم داشتم بالا میاوردم از ناتوانی ؟ 

گفتم اشکام اندازه اون هفت تا دونه هم نمیومد ؟ 

گفتم بعد اون تا اخر عمرم بادوم مزه زهر داره برام ؟ 

نه نگفته بودم مطمئنم نگفتم هیچوخ نگفتم 

اره همه جای دنیا بی پول هس 

همه جای دنیا 

ولی اینجا دقیقا اون نقطه ته ته ته ته ته این دنیاییه که گفتم 

چرا ؟ 

چون داری خودت میبینی دیگه گفتن نداره 

آها راستی 

آقای معلم هوارکش بهت گفتم وزارت بهداشت اعلام بی پولی کرد ؟ همون چس تومن حقوقی که توهماتت چند برابرش کرده بود کف خیابونم نمیدن 

حالا با سر آسوده سرتو بذار زمین البته قبلش کلاتو بنداز بالاتر 

البته یه فرق اساسی ای با ماها داری 

تو با اومدن اومیکرون کلاست تعطیل میشه ما میریم تو دل دلش 

بلکه تو و امثال تو زنده بمونید بیفتید به جون همین ماها 

اون باعث بانیشم به ریش جفتمون هر هر بخنده .

عصبانیم از عالمو آدم 

ولی آروم ترین خشمگین دنیا 

و البته ساکت ترین 

تا حالا نمیدونستم تنفر انقدر قدرتمنده الان میدونم .......

 

  • ۰۵ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۹

بعضی اتفاق ها و بعضی آدمها اونقدر برام غریبه شدن که حتی بخاطر نمیارمشون 

اونقدر دور بنظر میان که انگار هیچوقت هیچ زمانی حتی اتفاق نیفتادن 

ولی خبر خوبیه چون تلخی هاشون هم باهاشون فراموش شد 

و منی که اونقدرها تمایل به بودن ندارم 

راستی از امروز شروع کردم 

قراره ادامه بدم 

باید ادامه بدم 

مجبورم که ادامه بدم 

 

  • ۰۴ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۶

یه روزی دستتو میگیرم میبرم جایی که مهرداد داره آکاردئون میزنه و یه جایی دور از شولوغیا میشینم کنارتو دستتو محکم میگیرمو باهات حرکت دستاشو نگاه میکنمو وقتی حواست نبود یواشکی به حرکت مژه هات موقع پلک زدن نگاه میکنمو به این فکر میکنم که تماشا کردنت چقدر میتونه آرومم کنه 

و احتمالا دلم نیاد پلک بزنم تا طولانی تر نگات کنم 

راستی این اولین باریه که دارم زمستونو زندگی میکنم 

من همیشه از سرما متنفر بودم 

اما الان به دستات فکر میکنم به آغوشت به بودنت 

و خب حتی به اینکه شاید بیشتر این حرفهارو خودم بهت نگم 

تو دقیقا شبیه حس شکلات داغ تو سرمای شب یه روز کاملا بارونی ای 

گفتم که عاشقانه ترین کار برام بافتن یه لباس گرمه ؟ 

حالا من که بلد نیستم 

اما هر بار که هر کدوم از لباسای گرمتو پوشیدی فکر کن قلب منه که بغلت کرده تا سردت نشه 

تا مراقبت باشه 

تا پیشت باشه 

تا حتی نگات کنه ...

تو برام the lonely walts آلبوم دورنادئونی 

همونی که هیچوقت نداشتم اما اونقدر گوشش دادم که توی تمام سلول های مغزمه و تپشای قلبمو نفسامو باهاش حس میکنم 

حالا تو که از همه اینا بی خبری ولی من مثل همیشه میگم امیدوارم قلبت حس کنه و کلی مراقب خودت باشی و دلت آروم باشه ...

دوستت دارم 

نزدیک ترین به من ..

  • ۰۳ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۳

آه که تلاش هام برا امیدوار بودن همش نافرجامه 

این دیگه آخرین بارها بود 

  • ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۳:۴۱

ولی یه شب سرتو میذارم رو پام و با موهات بازی میکنم انقدری که خوابت ببره بعد تا صب به جزئیات صورتت نگاه میکنم 

مژه هات 

پلکات 

ابروهات 

ته ریشت 

لبات 

و احتمالا لحظه ای که اشکم نزدیکه بیفته ، بالارو نگاه میکنم که لابلای موهام گم بشه و نیفته رو صورتت ..

یه شبم مچاله میشم تو بغلتو حل میشم تو بوی گردنت 

و صبح زودتر از تو بیدار میشم تا باورم بشه خواب نبودی 

نمیدونم کی کجا چطوری 

فقط میدونم یه روزی پیدات میشه تا من دووم بیارمو نفس بکشموبمونم  تو این یه ذره غبار گم شده تو کهکشون..

  • ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۲:۳۹

من خیلی شبا دلم خواسته ضجه بزنم اما صدای نفس کشیدنمم ازین اتاق بیرون نرفته 

کاش امیدمو ناامید نمیکردی 

کاش بهم میگفتی برام حرف بزن 

کاش دلت برام تنگ میشد 

کاش بهم میگفتی میخوای صدامو بشنوی حتی اگه کیلومتر ها ازت دور بودم 

کاش بودی بغلت زاار میزدم 

کاش میفهمیدی چقدر آوار رو سینم حس میکنم 

کاش مچالگی قلبمو باور میکردی