ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

:(((

چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ب.ظ

من خیلی شبا دلم خواسته ضجه بزنم اما صدای نفس کشیدنمم ازین اتاق بیرون نرفته 

کاش امیدمو ناامید نمیکردی 

کاش بهم میگفتی برام حرف بزن 

کاش دلت برام تنگ میشد 

کاش بهم میگفتی میخوای صدامو بشنوی حتی اگه کیلومتر ها ازت دور بودم 

کاش بودی بغلت زاار میزدم 

کاش میفهمیدی چقدر آوار رو سینم حس میکنم 

کاش مچالگی قلبمو باور میکردی 

  • ۰۰/۱۰/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">