واقعا نمیدونم ...
این مدت سخت گذشت
یه حسی اومده سراغم که بهم بینهایت حس تنهایی و بی ارزشی میده
و گیر داده جم کن از زندگی همه آدمای زندگیت برو
و میدونم تا بهش پا ندم ول کنم نیست
خودمم دوس دارم یهو بیخبر برم تا لااقل بهم ثابت ش کسی نگرانم نیست
اینا اصلا چسناله نیست
من اتفاقا میخوام فقط از باور کردنو پذیرفتنش رد شم
میدونم میتونم
شایدم وسطشم فقط باورم نمیشه
دلم گاهی میگیره
بعضی لحظه ها
اینکه یه چیزیو نداشته باشی به مراتب خیلی بهتر از داشتنو از دست دادنشه
اینو بارعا و بارها گفتم
حتی گاهی دلم میخواد پناه ببرم به دفترم و اینجاام ننویسم
حالت تهوع دارم دلگرفتی
اه یه حس فراموش شده گهی این مدت خرمو گرفته ول نمیکنه
هووف
خودمم نمیدونم چی میخوام
خودمم نمیدونم چه مرگمه
من حالم از ادمایی که آیه یأس میخونن بهم میخوره الان خودم شدم اونی که هی از دلگرفتگی میگم
کاش مثلا با یه بغضی گریه ای آهی ناله ای چیزی درمون میشد
...
نمیدونم
- ۰۰/۱۰/۰۱