هزار تا کار کرده و نکرده روی سرم ریخته
هزار تا فکرو خیال توی سرم وول میخورنو نمیدونم چطور باید افسار هر کدوم رو بگیرم
الان که تنها تو استیشن نشستمو سکوت شب یقه همه جای بخشو گرفته بیشتر فکروخیال میاد دنبالم
سرمو میذارم رو دستم
چشمامو محکم میبندم و به این فکر میکنم که چطور این حجم از افکار افسارگسیخته رو تو ذهنم جا دادمو نترکیدم
جلوی هیچ چیزیو نمیخوام بگیرم
جلوی چیزی نمیخوام وایسم
تسلیم مطلق
میدونم قراره چی بشه
قراره فقط همه چیو پیش ببرم .
یه ویزی شبیه به دلشوره ته دلمه
نمیدونم چیه
خستم یکم
به همه چی همزمان فکر میکنم
دلم میخواد یه مدت حرف نزنمو سکوت کنم شبیه فاطمه که دکتر بهش مثلا میگه یه هفته حق نداری حرف بزنی تا تارای صوتیت آسیب نبینه
نمیدونم مغزم درگیره
شدیدا عمیقا
خیلی زیاد
انگار حالت تهوع دارم
هرچی مینویسم خالی نمیشم
تموم نمیشه انگار
...
امروز خیلیاتفاقا افتاد که حوصله و وقت صحبت کردن راجبشو ندارم
فقط اینکه ...
دعا کنید برام کارای رفتنم سریع تر اوکی ش
سریع ترو بهتر ...
- ۰ نظر
- ۰۵ تیر ۰۲ ، ۰۰:۱۴