ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

هزار تا کار کرده و نکرده روی سرم ریخته 

هزار تا فکرو خیال توی سرم وول میخورنو نمیدونم چطور باید افسار هر کدوم رو بگیرم 

الان که تنها تو استیشن نشستمو سکوت شب یقه همه جای بخشو گرفته بیشتر فکروخیال میاد دنبالم 

سرمو میذارم رو دستم 

چشمامو محکم میبندم و به این فکر میکنم که چطور این حجم از افکار افسارگسیخته رو تو ذهنم جا دادمو نترکیدم 

جلوی هیچ چیزیو نمیخوام بگیرم 

جلوی چیزی نمیخوام وایسم 

تسلیم مطلق 

میدونم قراره چی بشه 

قراره فقط همه چیو پیش ببرم .

یه ویزی شبیه به دلشوره ته دلمه 

نمیدونم چیه 

خستم یکم 

 

به همه چی همزمان فکر میکنم 

دلم میخواد یه مدت حرف نزنمو سکوت کنم شبیه فاطمه که دکتر بهش مثلا میگه یه هفته حق نداری حرف بزنی تا تارای صوتیت آسیب نبینه 

نمیدونم مغزم درگیره 

شدیدا عمیقا 

خیلی زیاد 

انگار حالت تهوع دارم 

هرچی مینویسم خالی نمیشم 

تموم نمیشه انگار 

...

امروز خیلیاتفاقا افتاد که حوصله و وقت صحبت کردن راجبشو ندارم 

فقط اینکه ...

دعا کنید برام کارای رفتنم سریع تر اوکی ش 

سریع ترو بهتر ...

اینجا همیشه از مهمترین اتفاق های زندگی ام نوشته ام 

هر بار که به بودنش فکر میکنم بغضم میگیرد 

حسی شبیه به بودن در کنار ساحل رویا ها 

نشستن روبروی خیالبافی هایم بارها با خودم فکر کرده ام واقعیت با خیال مرزی برای جدایی داشته یا نه 

نکند خوابم 

نکند در توهم یک اتفاق عجیبو غریبم 

اما با لمس کردنش واقعیت تمام جانم را گرفته 

شبیه دوست داشتنش 

این حجم بزرگ غیر قابل کنترل از احساسات وجودم 

وای لعنتی حتی کلمه پیدا نمیکنم راجبش بنویسم 

دارم نمیتونم دیگه 

فقط اینکه به مامان گفتم 

یه مدت دیگه ام به بابا میگم گمونم 

میخوام فردا به مامان نشونش بدم تا باهم آشنا بشن 

باباجون حالش خوب نیس 

بابا میخواد عمل کنه 

و اون ...

اون آخر این ماه عمل داره 

نمیدونم با این حجم از اتفاق های مختلفو جورواجور دقیقا باید چیکار کنم 

احساس خستگی و دلتنگی میکنم 

گاهی نفس تنگی و سردرد شدید 

نشستم و به هرچیزی که ممکنه فکر میکنم 

اما یه خیال راحتی عجیب غریبی تو وجودمه 

استرس ندارم 

نگران نیستم 

انگار که میدونم قراره چه اتفاقی بیفته 

لوکیشن فردا رو تقریبا انتخاب کردم 

و برام تجربه عجیب و تازه ایع 

راستش ..

بی صبرانه منتظر فردام

مامانم قراره دامادشو ببینه:) 

 

در مورد خیلی چیزها در دلم مانده بنویسم 

در مورد خیلی لحظه های کوچک و بزرگی که زندگی برام کنار گذاشته بود 

آخرین و احساساتی ترینش کیک و آبمیوه مریض اتباعمان بود 

ما در تهران افغان زیاد داریم 

مریض افغان هم زیاد داریم 

مهربانند 

اصلا انگار آدم هر چه بیشتر سختی میکشد جانش اصلا دلش به چیزی جز مهر نمیرود 

داشتم فکر میکردم ما ادمها چیزی جز مهر جانمان نداریم 

حالا یکی مهر جانش میشود یک کیک و آبمیوه که ذوق را درشمات گرسنه و هسته وسط شیفت من میاورد یکی دیگر بزرگتر یا کوچکتر 

اصلا یک لبخند 

یک حواس جمعی 

یک چیزخیلی خیلی ساده 

خیلی ساده تر از هر چیزی که فکرش را بکنی 

دخترک افغان از جنس من بود 

مراقبت هایش را که میدیدم دلم بیشتر پر میکشید به خانه مان 

مادرم این ماه هم نمیتواند به من سر بزند 

من دلم بغلش را میخواهد 

میخواهم بگویم عاشق شده ام 

بگویم مهر جانم را بند دلم را گره زدم به دل پسرکی شبیه خودم 

میخواهم بگویم جانم میرود برای ذوق هایش خنده هایش ته ریشش محبتش نگاهش 

میخواهم بگویمچند باری چشم دوختم به چشمهایش و بغضم گرفت 

من راجع به هیچ کدذم از سختی ها برایش نگفتم 

نوشتم اما برای خودم گفتم اما برای خودم 

اصلا ماه ها و ماه ها و سالها بود که من تنهای تنها از پس تمام سختی ها برآمدم 

حالا اما دلتنگم 

رقیق شده قلبم 

جانم 

نگاهم 

 

  • ۲ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۲

داستم فکر میکردم ریشه اینکه من حس میکردم دوستداشتنی نیستم چیه 

ظاهرم ؟ 

قیافم ؟ 

اتفاقا و شرایط گذشته ؟ 

آدمها ؟ 

گمونم همش ...

گمون میکنم همه اینها روی این حس تاثیر داشته

من همش حس میکنم خوب نیستم 

به اندازه کافی اوکی نیستم 

و برای پذیرفتنش فقط فراموشش میکنم و به بعد موکولش میکنم 

راستش نمیدونم 

نمیدونم باید کدوم طرف این قصه بی سروته وایسم که قبول کنم کافی ام خوبم دویت داشتنی ام و زیبام با تمام ایراد ها و کمو کاستی هایی که دارم 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۰

باهام سرد شده ...

من انگار غم تمام عالم رو دلمه 

دلم میخواد ساکت بشم 

گریه دارم 

ولی مهم نیستم 

هیچوقت مهم نبودم 

همیشه خودمو مقصر دونستم 

همیشه این حس بدو داشتم که کمم که کافی نیستم 

دیگه دلم نمیخواد کسیو اذیت کنم 

دلم نمیخواد واقعا 

نمیتونم 

در توانم نیست 

دیگه نمیتونم مقاومت کنم 

من گذشته درس حسابی ای نداشتم 

قبول دارم 

باید تاوانشم پس بدم

:( 

غمگینم 

دلم میخواد محو بشم 

دلم میخواد تموم بشم

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۷

مدتهاست افتادم رو گذر تند زمان 

نمیفهمم کی ضب ضد کی روز شد کی گذشت 

خیلی وقت هم هست که ننوشتم 

راستش خیلی دوست دارم از تمام جزئیات ریز به ریز بنویسم 

از اتفاقا 

از حس های هر لحظه 

از روزا 

از معمولی ترین اتفاق هایی که هرروز تجربه میکنم

از ارتباطم با آدما 

از خودم 

آینده 

چیزایی که دوس دارم تجربه کنم 

اتفاق هایی که باید بیفته 

میفته 

و یه عالمه چیزای ریز و جزئی دیگه 

راستش اونقدر دلم میخواد بنویسم ساعتها که خب ذهنم خالی بشه 

نمیگم وقت نمیشه 

من یکم تنبلی میکنم راستش 

همه چی داره جدی تر میشه 

این تعادل برقرار کردن بین زندگی آینده هدفا و روزنرگی و علاقه هام سخته برام 

هرچی مینویسم باز وقت کم میاد 

باز همه چی درس نمیشه 

گاهی انقدر فکر تو ذهنم هس که سردرد میگیرم ...

اما خب 

نمیدونم یه چیزی منو سر پا نگه داشته

یه دلیل محکم 

حسرت چند روز آف یه مسافرت یه استراحت بی دغدغه مدتهاست تو دلمه 

تقریبا یکساله که دارم با یه عالمه اتفاق مختلف سروکله میزنم 

تقریبا یکساله که اونجوری زندگی کردم که بخاطرش سختی های قبل رو متحمل شدم 

جلوی همه سختیای بیشتری که پیش اومد هم ادامه میدم ...

تا 

بالاخره یه روزی یه جایی که باید نتیجه بده 

فقط اینکه من حالم خوبه 

حالم خیلی خوبه 

و برام چیزی شبیه زندگی تو قلبم میتپه 

حالا که هر روز ممکنه روز آخرم باشع تمام مهرمو میذارم برا خوب بودن حالم 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۰

از لحاظ روحی نیاز دارم برگردم به سال ۲۰۱۱ و دوباره برای اولین بار یه سری از آهنگا و فیلما رو تجربه کنم 

  • ۱ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۴۱

من عاشق شدم ...

این حسو برای اولین بار توی زندگیم دارم تجربه میکنم ...

من دل دادم 

دلودین باختم 

من حالا یه قلب دارم که تو سینه اون میتپه تا منو زنده نگه داره 

من میخوامش 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۳۶

نمیدونم حکمت این همه اتفاق افتادن های پشت سر هم چیه 

فقط میدونم دلمو باختم ...

میدونم باورم نمیشه 

میدونم هیچ کدوم ازین اتفاقا الکی نیست .

عمیقا با تمام وجودم حسش میکنم 

صبح باهاش قرار گذاشتم 

کنارش راه رفتم 

اون از ته دل لبخند میزنه و این دلمو قرص میکنه 

اینکه میتونم خیلی ...

یاورم نمیشه 

لمس کردنش 

دستشو گرفتن 

نگرانی هاش 

آرامشش 

آخ 

دلم میخواد محکم بغلش کنمو بهش اونقدر محبت کنم تا تموم شم 

فقط دوسش ندارم 

اون همه دنیامه ...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۳

از آدمای هول و دروغگو متنفرم 

متنفففففففففففر

  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۲۴