ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

اما تو

بغل کن مرا 

چنان تنگ که هیچکس نفهمد 

زخم ....

روی تن من بود یا تو

دلم برای دیدن غروب تنگ شده ...

بچه تر که بودم ازینکه به من بگویند شهرستانی متنفر بودم 

فکر میکردم چقدر حس حقارت آمیزی دارد که آدم در یک جای محدود و کوچک و بی امکانات بزرگ شده باشد و سرزبان نداشته باشدو یک سری چیزها که کم هم نبودند بلد نباشد و خلاصه ...

همیشه پدر مادرم را بابت مهاجرت نکردنو اصلا تهران نیامدنشان سرزنش کردم 

بزرگ تر شدم دیدم آدمها بوی خانه ای را که در آن بزرگ شده اند میگیرند حالا آن خانه وسط بهترین جای بزرگترین شهر این مملکت باشد اما بوی گوه بدهد چه فایده ؟ 

بزرگ تر شدم دیدم ذات آدمها ریشه در تک تک رفتار آدمهای دورشان دارد 

اصلا نیامدم مقایشه کنم و ناله کنم از لاشی بودن ادمهای فلان قسمتو فلان جا 

آمدم بگویم من زندگی میان بوی نان و پنیر و گوجه و خیار عصرانه را با دنیا عوض نمیکنم 

بگویم بعضی از آدمها بوی دلخوشی بچگی هایم را میدهند 

بوی بیسکویت مادر و شیر 

بوی بستنی زی زی گولویی 

مثلا میشود هی بغض کرد وقتی نگاهشان میکنی 

یا مثلا این اواخر با همه دلم از خدا میخواستم آنقدر آرامش و خوبی در دل بنده هایش بگذارد که هیچکس هیچکس به بدی کسی راضی نشود 

اصلا دلش راضی نشود که بد بشود بد بخواهد 

میدانم باید بیشتر مراقب خودم باشم 

سریال شروع کردم 

کتاب میخوانم 

پی کارهای آینده ام را گرفتم 

اما خب ...

یک چیزی ته من هیچوقت به بدی کسی راضی نشد 

میبخشم

رها میکنم 

و فراموش میکنم 

....

آیا چیزی زیباتر عمیق تر پر مفهوم تر و باارزش تر از عشق توی دنیا وجود داره ؟ 

تو این مدتی که گذشت دایره ارتباطیمو محدود کردم 

خیلی محدود 

تقریبا خیلی خیلی محدود 

راضی ام ؟ 

به شدت ...

خیلی

آروم ترم 

بعد از پشت سر گذاشتن اتفاقات گذشته و اتفاق هایی که افتاد تازه دارم یکم روی آرامش رو میبینم 

باید بیفتم دنبال کارام 

این مدت همش بدو بدو داشتم 

تا جایی که تونستم با برنامه ریزی پیش رفتم 

احساسات مختلفی رو تجربه کردم 

اما ادامه دادم 

تقریبا دو ماه شد که خیلی جدی معجزه زندگیم اتفاق افتاده 

میخوام فقط بذارم اتفاق بیفته و خودمو بسپارم به جریان گذر لحظه ها 

آروم رها 

درست شبیه شناور موندن روی آب ...

 

این روز ها دلم خوشه به دو روزی دو ساعت دیدنش به اون کف چمن نشستنا

دیشب یه گربه کوچولو اومد بغلم یهو 

خیلی عجیب بود اروم اومد نشست بغلمو ازم جدا نمیشد وقتی داشتیم میرفتیم 

واقعا حس عجیبی بود 

 

اونم به خونوادش گفت 

الان اروم ترم 

استرس چیزیو ندارم 

فقط به فکر باباجونم 

به فکر چشم بابا 

و کمر اون 

سونو خودم اصلا مهم نیست 

 

الان دیگه خیلی خیلی راحت تر از قبلم

ذهنم آزاده ...

 

هزار تا کار کرده و نکرده روی سرم ریخته 

هزار تا فکرو خیال توی سرم وول میخورنو نمیدونم چطور باید افسار هر کدوم رو بگیرم 

الان که تنها تو استیشن نشستمو سکوت شب یقه همه جای بخشو گرفته بیشتر فکروخیال میاد دنبالم 

سرمو میذارم رو دستم 

چشمامو محکم میبندم و به این فکر میکنم که چطور این حجم از افکار افسارگسیخته رو تو ذهنم جا دادمو نترکیدم 

جلوی هیچ چیزیو نمیخوام بگیرم 

جلوی چیزی نمیخوام وایسم 

تسلیم مطلق 

میدونم قراره چی بشه 

قراره فقط همه چیو پیش ببرم .

یه ویزی شبیه به دلشوره ته دلمه 

نمیدونم چیه 

خستم یکم 

 

به همه چی همزمان فکر میکنم 

دلم میخواد یه مدت حرف نزنمو سکوت کنم شبیه فاطمه که دکتر بهش مثلا میگه یه هفته حق نداری حرف بزنی تا تارای صوتیت آسیب نبینه 

نمیدونم مغزم درگیره 

شدیدا عمیقا 

خیلی زیاد 

انگار حالت تهوع دارم 

هرچی مینویسم خالی نمیشم 

تموم نمیشه انگار 

...

امروز خیلیاتفاقا افتاد که حوصله و وقت صحبت کردن راجبشو ندارم 

فقط اینکه ...

دعا کنید برام کارای رفتنم سریع تر اوکی ش 

سریع ترو بهتر ...

اینجا همیشه از مهمترین اتفاق های زندگی ام نوشته ام 

هر بار که به بودنش فکر میکنم بغضم میگیرد 

حسی شبیه به بودن در کنار ساحل رویا ها 

نشستن روبروی خیالبافی هایم بارها با خودم فکر کرده ام واقعیت با خیال مرزی برای جدایی داشته یا نه 

نکند خوابم 

نکند در توهم یک اتفاق عجیبو غریبم 

اما با لمس کردنش واقعیت تمام جانم را گرفته 

شبیه دوست داشتنش 

این حجم بزرگ غیر قابل کنترل از احساسات وجودم 

وای لعنتی حتی کلمه پیدا نمیکنم راجبش بنویسم 

دارم نمیتونم دیگه 

فقط اینکه به مامان گفتم 

یه مدت دیگه ام به بابا میگم گمونم 

میخوام فردا به مامان نشونش بدم تا باهم آشنا بشن 

باباجون حالش خوب نیس 

بابا میخواد عمل کنه 

و اون ...

اون آخر این ماه عمل داره 

نمیدونم با این حجم از اتفاق های مختلفو جورواجور دقیقا باید چیکار کنم 

احساس خستگی و دلتنگی میکنم 

گاهی نفس تنگی و سردرد شدید 

نشستم و به هرچیزی که ممکنه فکر میکنم 

اما یه خیال راحتی عجیب غریبی تو وجودمه 

استرس ندارم 

نگران نیستم 

انگار که میدونم قراره چه اتفاقی بیفته 

لوکیشن فردا رو تقریبا انتخاب کردم 

و برام تجربه عجیب و تازه ایع 

راستش ..

بی صبرانه منتظر فردام

مامانم قراره دامادشو ببینه:) 

 

در مورد خیلی چیزها در دلم مانده بنویسم 

در مورد خیلی لحظه های کوچک و بزرگی که زندگی برام کنار گذاشته بود 

آخرین و احساساتی ترینش کیک و آبمیوه مریض اتباعمان بود 

ما در تهران افغان زیاد داریم 

مریض افغان هم زیاد داریم 

مهربانند 

اصلا انگار آدم هر چه بیشتر سختی میکشد جانش اصلا دلش به چیزی جز مهر نمیرود 

داشتم فکر میکردم ما ادمها چیزی جز مهر جانمان نداریم 

حالا یکی مهر جانش میشود یک کیک و آبمیوه که ذوق را درشمات گرسنه و هسته وسط شیفت من میاورد یکی دیگر بزرگتر یا کوچکتر 

اصلا یک لبخند 

یک حواس جمعی 

یک چیزخیلی خیلی ساده 

خیلی ساده تر از هر چیزی که فکرش را بکنی 

دخترک افغان از جنس من بود 

مراقبت هایش را که میدیدم دلم بیشتر پر میکشید به خانه مان 

مادرم این ماه هم نمیتواند به من سر بزند 

من دلم بغلش را میخواهد 

میخواهم بگویم عاشق شده ام 

بگویم مهر جانم را بند دلم را گره زدم به دل پسرکی شبیه خودم 

میخواهم بگویم جانم میرود برای ذوق هایش خنده هایش ته ریشش محبتش نگاهش 

میخواهم بگویمچند باری چشم دوختم به چشمهایش و بغضم گرفت 

من راجع به هیچ کدذم از سختی ها برایش نگفتم 

نوشتم اما برای خودم گفتم اما برای خودم 

اصلا ماه ها و ماه ها و سالها بود که من تنهای تنها از پس تمام سختی ها برآمدم 

حالا اما دلتنگم 

رقیق شده قلبم 

جانم 

نگاهم 

 

  • ۲ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۲

داستم فکر میکردم ریشه اینکه من حس میکردم دوستداشتنی نیستم چیه 

ظاهرم ؟ 

قیافم ؟ 

اتفاقا و شرایط گذشته ؟ 

آدمها ؟ 

گمونم همش ...

گمون میکنم همه اینها روی این حس تاثیر داشته

من همش حس میکنم خوب نیستم 

به اندازه کافی اوکی نیستم 

و برای پذیرفتنش فقط فراموشش میکنم و به بعد موکولش میکنم 

راستش نمیدونم 

نمیدونم باید کدوم طرف این قصه بی سروته وایسم که قبول کنم کافی ام خوبم دویت داشتنی ام و زیبام با تمام ایراد ها و کمو کاستی هایی که دارم 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۰