من و الف
داشتم فکر میکردم چقدر دلم تنگ شده برای اینجا نوشتن از زندگیم
به عددا و رقما و روزها و سالهای گذشته نگاه میکنم
به یه دختر کنکوری تا الان ..
یه دختر متأهل شاغل که یه گربه کوچولو لوس داره و دلتنگه
زندگی خیلی بالا پایینا داشت
اونقدر که ننوشتم از هیچیش اونقدر که فاصله گرفتم از همه چی حتی دفتر نوشته هام
هی تو ذهنم همه چیو ریختم
هی تو دلم نگه داشتم خاطره هامو
میدونی چیه
من دلم میخواد یه عاااالمه حس خوب و خاطره این مدتو بنویسم تا سالها بعد وخقتی به رسم عادت اومدم نوشته های اون روز تو سالهای گذشته رو بخونم یادم بیاد چقدر حالوهوای عجیب غریبی رو گذروندم
همه این مدت سعی کردم بهتر بشم
یه چیز دیگه
یه جوری دوستام دارن مهاجرت میکنن که دلم میگیره
ولی خوشحالم براشون
داشتم فکر میکردم که ...
آره من یه مهاجر کوچولوام
همه زندگی برای من چالشه
ولی من هنوز دوسش دارم همه لحظه های زندگیمو
من زیاد از الف زندگیم ننوشتم
همه لحظه هایی که هست انگار شوق زندگی تو وجودمه
چشماش
نگاهاش
صداش
آغوشش
همه چیزی که من با قلبم حس میکنم
میدونی اون شبیه همون دوست خیالی صمیمی بچگیامه
شبیه رویاییه که خودم ساخته باشم تو ذهنم
حتی بهتر
شبیه یه ابر بزرگ امنه
شبیه یه نور گرم وسط یه غار تاریک
شبیه یه قایق وسط یه اقیانوس بزرگ
اون مث یه پناهگاهه وسط یه جنگ
تکیه گاه ...
نمیدونم شبیه یه جنگل آروم
مثل یه ملودی آشنا
یه حس نوستالژی
شبیه سفر تو زمانه
حس میکنم تو دهه چهل عاشق شدم
پر از شوق ادامه دادنم
پر از زندگی
- ۰۲/۰۹/۱۲