ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

پسر قصه من یهویی ترین اتفاق زندگیم شد ..

نگاش که میکنم ته دلم قند آب میشه 

صداش 

دستاش 

پیچ خوردگی ته ریشش 

مژه هاش 

نمیدونم چطور عاشقش شدم 

ولی اون لیاقتشو داره 

تنها کسیه که میدونم لیاقت محبت داره 

بهش نگاه که میکنم بغضم میگیره ..

نمیدونم 

اون شبیه معجزه منه 

زنده موندنم 

ادامه دادنم 

نور زندگیم ...

  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۵

من هیچوقت جشن فارغ التحصیلی نگرفتم 

نه وقتی دیپلم گرفتم 

نه لیسانس 

کلا یادمه دلم میخواست زودتر بگذره و تموم بشه 

الان تقریبا یک سالی میشه که دیگه تموم شده و هیچوقت دیگه گمون نکنم دلم بخواد به اون دوران برگردم 

ازون موقع ها زندگی نازیسته ای با آدمها و استاد های سالم از نظر روان در من مونده 

من آدم صفرو صدی ای هستم 

این اصلا چیز خوبی نیست 

من همه چیز رو تا منتهی الیه داستان تموم میکنم 

یا همه چیز باید مهیا باشه تا شروع کنم 

دارم رو خودم کار میکنم ...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۰

این روز ها اتفاق های زیادی افتاده 

چیزی که ملموس حس میشود حساسیت های ذهنیم است 

حس میکنن دلم برای وقت هایی شبیه به ذوق دیدن هر قسمت از سریال میخواهم زنده بمانم تنگ شده 

روز ها پشت سر هم میگذرند 

دلم میخواهد فراموش بشوم 

و فقط وند نفر از نزدیک ترین آدم های زندگیم مرا بخاطر داشته باشند 

دلم میخواهد دغدغه نداشته باشم 

اوضاع دارد بهتر میشود 

دارم آرام تر میشوم 

اصلا یک سری چیزها به چشمم هم نمی آید 

دارم یه این فکر میکنم که چرا حس میکنم زمان کم دارم 

دلم نمیخواهد بهانه گیری کنم

دلم بیشتر میخواهد زندگی کنم 

مثلا اگر له من بگویند داری میمیری حسرت چه چیزهای ساده ای در دلم ممکن است بماند 

نمیدانم 

ساکت تر از همیشه ام 

...

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۲۸

وقتهایی که دارم از عمق وجودم زندگی میکنم ساکت میشم 

این اتفاق هر باری که چشمام تو چشمات افتاده برام پیش اومده 

برای چند ثانیه حتی ساکت شدم و جزییات چشمهات رو به خاطر سپردم 

شاید باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم همچین چیزی وجود داشته باشه 

حداقل اینکه برای من پیش بیاد 

تو تمام اون چیزی که من از یه آدم انتظار داشتم داری 

از یه دوست انتظار داشتم داری 

از یه همراه 

یه یار ....

تو همه اونچیزی که میتونستی داشته باشی داری

خودتی 

و این برای من باارزش ترینه 

میخوام بگم وسط شدید ترین فشار های روانی آرومم میکنی 

اسمتو بذارم پناهگاه 

بذارم آرامش 

بذارم چی که بتونه تعریفی از تورو تو دلش جا بده 

 

چشمامو میبندم و برای همه آدما یکی مثل تو آرزو میکنم ...

تا همه دلشون آروم باشه و دلشون گرم 

دلگرم به نفسای کسی که همه وجودشون شده باشه 

 

 

 

دلم گرفته ؟ 

آره گمونم 

فکر میکنم که حقم این نبود اما اشکال نداره 

من حاضرم تاوانشو پس بدم 

از تصمیمم مطمئنم 

دلم میخواد گم بشم 

دیگه پیدا نشم 

همه چی یادم بره 

راستش 

دلم میخواد گریه کنم ....

ولی یاید گوی یاشم 

....

بهش فکر نکن 

 

اما تو

بغل کن مرا 

چنان تنگ که هیچکس نفهمد 

زخم ....

روی تن من بود یا تو

دلم برای دیدن غروب تنگ شده ...

بچه تر که بودم ازینکه به من بگویند شهرستانی متنفر بودم 

فکر میکردم چقدر حس حقارت آمیزی دارد که آدم در یک جای محدود و کوچک و بی امکانات بزرگ شده باشد و سرزبان نداشته باشدو یک سری چیزها که کم هم نبودند بلد نباشد و خلاصه ...

همیشه پدر مادرم را بابت مهاجرت نکردنو اصلا تهران نیامدنشان سرزنش کردم 

بزرگ تر شدم دیدم آدمها بوی خانه ای را که در آن بزرگ شده اند میگیرند حالا آن خانه وسط بهترین جای بزرگترین شهر این مملکت باشد اما بوی گوه بدهد چه فایده ؟ 

بزرگ تر شدم دیدم ذات آدمها ریشه در تک تک رفتار آدمهای دورشان دارد 

اصلا نیامدم مقایشه کنم و ناله کنم از لاشی بودن ادمهای فلان قسمتو فلان جا 

آمدم بگویم من زندگی میان بوی نان و پنیر و گوجه و خیار عصرانه را با دنیا عوض نمیکنم 

بگویم بعضی از آدمها بوی دلخوشی بچگی هایم را میدهند 

بوی بیسکویت مادر و شیر 

بوی بستنی زی زی گولویی 

مثلا میشود هی بغض کرد وقتی نگاهشان میکنی 

یا مثلا این اواخر با همه دلم از خدا میخواستم آنقدر آرامش و خوبی در دل بنده هایش بگذارد که هیچکس هیچکس به بدی کسی راضی نشود 

اصلا دلش راضی نشود که بد بشود بد بخواهد 

میدانم باید بیشتر مراقب خودم باشم 

سریال شروع کردم 

کتاب میخوانم 

پی کارهای آینده ام را گرفتم 

اما خب ...

یک چیزی ته من هیچوقت به بدی کسی راضی نشد 

میبخشم

رها میکنم 

و فراموش میکنم 

....

آیا چیزی زیباتر عمیق تر پر مفهوم تر و باارزش تر از عشق توی دنیا وجود داره ؟ 

تو این مدتی که گذشت دایره ارتباطیمو محدود کردم 

خیلی محدود 

تقریبا خیلی خیلی محدود 

راضی ام ؟ 

به شدت ...

خیلی

آروم ترم 

بعد از پشت سر گذاشتن اتفاقات گذشته و اتفاق هایی که افتاد تازه دارم یکم روی آرامش رو میبینم 

باید بیفتم دنبال کارام 

این مدت همش بدو بدو داشتم 

تا جایی که تونستم با برنامه ریزی پیش رفتم 

احساسات مختلفی رو تجربه کردم 

اما ادامه دادم 

تقریبا دو ماه شد که خیلی جدی معجزه زندگیم اتفاق افتاده 

میخوام فقط بذارم اتفاق بیفته و خودمو بسپارم به جریان گذر لحظه ها 

آروم رها 

درست شبیه شناور موندن روی آب ...