ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

ارامش :)

جمعه, ۴ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ق.ظ

اون هنوز هم برای من هیجان لحظه اول رو داره 

یادمه هیچ امادگی ای برای یه رابطه جدید نداشتم 

حس میکردم عمیق و سخت آسیب خوردم 

شبیه منجی من بود 

اولین باری که دیدمش 

اولین لحظه 

آرامش حضورش 

اون تماما و عمیقا خودشو توی تمام وجود من نشون داد 

وقتی تو امامزاده صالح تنها شده بودم انگار از هر چیزی که قراره اتفاق بیفته مطمئن بودم 

انگار همه چی دقیقا سرجای خودش بود 

یه خیال راحتی عجیب 

اون تمام حس ناکافی بودنی که توی عمق وجودم خاک میکردم تا دختر قوی ای بنظر بیام رو از بین برد 

جلوش هیچ چیزی رو پنهان نمیکردم 

انگار خود من بود با تمام تجربه ها و بالا و پایین هام 

با تمام خنده ها و خوشی هام 

اون و حضورش 

و بودنش 

و نگاهش 

چشماش ...

هیچ چیزی تحت کنترل من نبود و این برای من شبیه تموم شدن یه طوفان بزرگ و زنده موندن حس رهایی میداد 

باهاش نمیدونم کجام

باهاش اصلا برام مهم نیست که کجام 

میتونم با تمام وجودم لحظه هامو کنارش بگذرونمو هرگز حس نکنم چیزی از عمرم گذشته 

حتی فکر کردن بهش اشک شوق میاره تو چشمام 

حتی فکر کردن به لمس کردنش 

بودنش 

خنده هاش 

آرومم :) 

  • ۰۲/۱۲/۰۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">