خب من هیچوقت خودمو با کسی مقایسه نکردم
از وقتی که به خاطر میارم خودمو نسبت به خودم سرزنش میکردم
همش دلم میخواست بهترین خودم که بودم بشم یا میتونم باشم
اما در آخر دیدم هیچکس ابدا هیچکس من رو بیشتر از خودم نمیتونه دوست داشته باشه
و اینکه سخت نگرفتم
همیشه با خودم میگفتم شرایطی که الان به وجود اومده یه شبه نشده
که حالا من انتظار داشته باشم یه شبه درس بشه
مثلا من اول شروع کردم به پذیرفتن
مثلا اینکه اضافه وزن دارم
مثلا اینکه تنبلم
مثلا اینکه پشتکار ندارم
اینکه بدونی چه مرگته خیلی خوبه
اما اینکه بپذیریش خیلی مرحله زمان بریه
برای من طولانی تر ازین این بود که بخوام با خودم روبرو بشم و باهاش مقابله کنم اصن بفهمم چطور میشه یه راه حل درستو حسابی پیدا کرد
و اینکه بیشتر ازینکه به این فکر کنم عایا جواب میده یا نه
فقط انجامش بدم
کنترل کردن ذهن بنظرم از هر چیزی سخت تره
سخت تر از گرسنگی سخت تر از خستگی
اصن سخت تر از استخراج گنج از توی غار های دور افتاده
خلاصه که ته تهش کسی جز خود آدم نمیتونه به آدم کمک کنه
حتی دوست
حتی خونواده
و حتی یار
اینا مث کاتاایزور عمل میکنن
ممکنه بتونن کمک کنن واکنش شیمیایی سریعتر رخ بده
اما اول و آخر واکنش در واقع خود الان تو و ورژن بهتری از خود توست
ماهیت تو تغییر نمیکنه بلکه ورژن بهتری از تو به وجود میاد
راه سخت و زمانبر و ازون مهم تر به شدت انرژی بری ام هست
اما همیشه به خودت حق یه سری چیز های منطقی بده
مثلا اینکه قرار نیست مثل یه ربات بدون اصطحلاک بی وقفه اوکی خوب و سر برنامه باشی
اما جبران کن
به خودت قول بده که جبران کنی
و اینکه کتاب بخون :)