باباجونم ..
بالا جونم رفت
دیشب
میگن ساعت هشت
به من تا صب نگفتن
نمیدونم لابد اون لحظه هایی که من داشتم تو نوفل لوشاتو خودمو میکشوندم تا به تهش برسم برا باباجونم کد زدن
هی فکر میکنم اگه من نرسش بود ممکن بود بمونه
به هیچ نتیجه ای نمیرسم
هی فکر میکنم فاصله بین بودن تا نبودن چقدر مبهمه
به آخرین ویدئوکال که گفت بیای خوشحال میشم
هی خودخوری کردم که کاش عید میرفتم بعد دیدم نه دلم طاقت نمیاورد اونطوری ضعیف ببینمش
مامان میگفت همه جاش کبود شده بود
مامان همش پست تلفن میگفت تارا بابام نیست تارا قرار بود بخیشو بکشم تارا نیومد
و من بهت زده فقط گوش میدادم و نمیدونستم باید چیکار کنم
صبح همش فکر میکردم اگه هزار تا اتفاق نمیفتاد
اگه مثلا اونگلدون لعنتی رو جابجا نمیکرد چی
به هر چیزی که تهش ممکن بود الان پیشمون باشه فکر کردم
تا اون لحظه که گفتن رفته آیسیو
آیسیو احتمالا آخر خطه
آدم حس میکنه شبیه اتاق اننطار برای مرگه
مامانجون میگفت لحظه های آخر که داشتن میبردنش بیمارستان گفته دیدی جداشدیم و من رفتم
هی میگفت این گلارو باباجونت مراقبت کرده ازشون نیست ببینه همشون گل دادن
من انگار هی فرار میکنم از باورش
باباجون آدم خوبی بود
بود ..
هست لابد
احتمالا به دنیای دیگه ای بهتر ازین دنیای پر از جنگ و بدبختی باشه برا آدم خوبا
باباجون من که لحظه ای ازارش به یه مورچه حتی نرسید
امیددارم که خوب باشه هر جا که الان هست چون میدونم سبک رفت
و احتمالا راحت شد
من هر آنچه که اون بخواد رو میپذیرم و بدون شک هر چیزی در بهترین و درست ترین و دقیق تربن زمان خودش اتفاق میفته
برای مادرم صبر میخوام و دلگرمی
و برای مادربزرگم آرامش و راحتی چون خیلی اذیت شد این مدت که بالاجونم حالش خوب نبود تا لحظه ای که پر کشیدو رفت
- ۰۴/۰۱/۲۸