ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

خاکسپاری

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۳۴ ق.ظ

دیروز تلخ تربن سنگین ترین و بدترین لحظه های زندگیمو سپری کردم 

دیدن بی قراری و بی تابی مادرم تمام وجود من رو آتیش میزد 

دیدن باباجون رو شونه های داییم وقتی از غسالخونه به سمت جایگاه نماز میت آورده میشد و همه میگفتن لاالاه الا الله 

کمر مامانم که خم شده بود و نمیتونست رو پاهاش وایسه 

اصرار هاش برای اینکه داییم نذاره باباجونمو ببرن

اون قدم هایی که با بی حالی و بی جونیش برمیداشت و میگفت آخرین باره بذارید من باهاش خدافظی کنم 

و وقتی که سرو صورت باباجونمو میبوسید و من که جمعیتو کنار میزدم تا فقط چند ثانیه کنار باباجونم بشینم 

همش فکر میکردم کاش عید میومدیم پیشش 

ولی باز با خودم میگم دیدن ضعیف و ناتوان شدن باباجونم شاید تا ابد من رو توی یه غم سنگین فریز نگه میداشت شاید قسمت بود نیام شاید دلم طاقتشو نداشت 

حالا این خونه بدون باباجونم انگار خیلی سرده 

درست شبیه اخرین جمله های باباجونم به مامانم که گفت مریم ریه هام یخ زده نفس کم میارم 

حالا همش صدای باباجونم تو دهنمه که حتی یک بار اسم منو بدون جون نگفت تو این ۲۷ سال 

و له این فکر میکنم که قرار بود تولدم پیشش باشم 

اما حالا تولدم هفتم باباجونمه...

همش یادم میاد باباجونم هر بار تو راهرو یا حیاط منتظرم بود و میگفت سلام تاراجون خوبی و پیشونیمو میبوسید ...

بابا جونم بی آزار ترین بود 

هیچوقت دل کسیو نشکوند 

همیشه صبوری میکرد 

همیشه تو چشماش مهر و ارامش داشت 

تو نگاهش تو رفتاراش آرامش مطلق بود 

مامانم یه بار گفت تارا من میدونستم یتیمی چقدر سخته  ولی تا الان نمیفهمیدم 

مامان نمیتونه بپذیره 

همش میگه رفتم سر خونه زندگیم فکر میکنم بابا جون اینجا هنوز زندست

من همش میگم مامان اگه رو تخت عذاب میکشید درد میکشید که خیلی سختش بود تو که دلت نمیخواست ولی نمیخواد بپذیره 

من تو راه به این فکر کردم که فاصله مفهوم بین بودن و نبودن یه عزیز میتونه توی چند ثانیه عوض بشه و تو شاید مدتها زمان لازم داشته باشی تا بتونی بپذیریش 

و شاید اون مدتها دیدن و تجربه کردن عمیق ترین و شدید تربن بی قراری ها و بی تابی های مادرت باشه 

و من به سخت ترین حالت ممکن این چند روز گذروندمش 

از باباجون خیالم راحته 

روحش الان هر کجا که باشه آرومه 

من هیچ شکی ندارم 

و امیدوارم هر موقع که دلم براش تنگ شد لبخند رو لباش باشه و دیگه هیچوقت درد نکشه 

خدافظ باباجون عزیزم 

ازونجا مراقب مامانم باش و به خدا بگو تا دلشو اروم بکنه تا حالش دیگه بد نباشه 

من طاقتشو ندارم چشماشو قلبشو و نگاهشو غمگین ببینم

رفتنت مصیبته سنگینی بود برامون 

راستی همونطوری که دوست داشتی ما هممون دور هم بودیم دیروز کنارت و بغلت 

همه چیز خوب بود درست همونطوری که میخواستی 

  • ۰۴/۰۱/۳۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">