ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

حسرتها

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۰ ق.ظ

من هیچوقت جشن فارغ التحصیلی نگرفتم 

نه وقتی دیپلم گرفتم 

نه لیسانس 

کلا یادمه دلم میخواست زودتر بگذره و تموم بشه 

الان تقریبا یک سالی میشه که دیگه تموم شده و هیچوقت دیگه گمون نکنم دلم بخواد به اون دوران برگردم 

ازون موقع ها زندگی نازیسته ای با آدمها و استاد های سالم از نظر روان در من مونده 

من آدم صفرو صدی ای هستم 

این اصلا چیز خوبی نیست 

من همه چیز رو تا منتهی الیه داستان تموم میکنم 

یا همه چیز باید مهیا باشه تا شروع کنم 

دارم رو خودم کار میکنم ...

  • ۰۲/۰۵/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">