ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

الف زندگی من

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۵ ق.ظ

پسر قصه من یهویی ترین اتفاق زندگیم شد ..

نگاش که میکنم ته دلم قند آب میشه 

صداش 

دستاش 

پیچ خوردگی ته ریشش 

مژه هاش 

نمیدونم چطور عاشقش شدم 

ولی اون لیاقتشو داره 

تنها کسیه که میدونم لیاقت محبت داره 

بهش نگاه که میکنم بغضم میگیره ..

نمیدونم 

اون شبیه معجزه منه 

زنده موندنم 

ادامه دادنم 

نور زندگیم ...

  • ۰۲/۰۵/۲۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">