ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

الان دو هفتست که بعد از هفت ماه بی وقفه لانگ آف دارم بیسچار آف کار میکنم و از پسش برومدم 

زهرا میگه آب شدی لاغر نشدی منظورش اینه بهتر شدی 

من خیلی چیزای مضرو از رژیم غذاییم حذف کردم 

میلم سمت چیزای مضر نمیره تقریبا

راضیم ؟ 

اوهوم اگه یکم از تنبلی روزای آفم بکاهم 

بودن بین آدما حالا کمتر داره اذیتم میکنه 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۵۳

یه عااآلمه خبر 

این چند روز اولین باری بود که بعد از مستقل شدنم سرماخوردم 

خوب تونستم هندلش کنم با اینکه یکم چند روز اول لوس شده بودمو دلم بغلو تبجهو اینا میخواس اما خب تقریبا نرمال بود 

پانیذ میگه از وختی ازین بیمارستان رفتی برات بهتر شده 

راس میگه 

بچه های اینورو بیشتر دوس دارم 

باهام مهربونن بهم توجه میکنن و خب باهاشون خیلی راحت ترم 

یه لیست از خریدام نوشتم که بگیرمشون 

میخوام تو خونه هفت سین بچینم 

سال تحویل یه بخش دیگه ام و نمیدونم با کیا قراره سال نو ش همینقدر مبهم :) 

پیش کلی آدمو مریض جدید :) 

خلاصه که دارم سعی میکنم بیشتر زندگی کنم 

بیشتر حس کنم 

دارم بیشتر از آدما مراقبت میکنم 

و این حس بیشتری وسط این همه خبر تخمی شخمی بهم میده 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۰۸

یه سری از بیمارستانها بحران اعلام کردن 

جون ادمها بی ارزش ترین چیزی که تو اینجا دیدم 

ما فقط نوبتمون نشده 

همین 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۳۶

ما کسانی را بیشتر دوست میداریم که زخم هایمان شبیه هم باشد 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۳۱

به آرزوهای محال فکر کنم یا به امیدی که دارم با چنگودندون تو دلم روشن نگهش میدارم ؟ 

به این فکر میکنم مهربونتر باشم 

بیشتر باشم 

اصن به این فکر میکنم که چقدر دیگه هستم 

اسم تلاشو نذارم حون کندن 

بذارم تو ذهنم مقدس بمونه 

به ورقه های یه کتاب فکر میکنم 

به اینکه چقدر دیگه ممکنه اینطوری دووم بیاریم 

به موهام 

به اغوش امن 

به دلبستگی 

به ناممکن بودن 

به نت های موسیقی 

به صدا 

به ناتوانی 

به لمس 

به محبت بی کلام 

به تن 

تنانگی 

زنانگی 

به لمس 

به صدای نفس 

به فکر 

بی وقفه فکر 

به فکر کردنهای بی وقفه 

به مهر

به هر چیزی 

به نگاه ملتمسانه 

به خودم 

دنیا اونقدر بزرگ میشه که من توش گم میشم 

اتفاقا پشت سر هم میفتن 

یه ریز 

یه بند 

و من نمیدونم با کودومشون باید پیش بیام 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۶

دیروز زنی را دیدم که مرده بود!
زن‌ها اینگونه می‌میرند؛
یا لبخند به لب ندارد،
یا آرایش نمی‌کند،
یا دست کسی را نمی‌فشارد،
یا منتظر آغوشی نیست!
یا حرف عشق که می‌ شود پوزخند می‌ زند...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۵

خب من دهن خودمو قراره سال دیگه سرویس کنم 

قراره دوبرابر کار کنم 

دو برابر درس بخونم 

و عملا دیگه کاری جز این دوتا نتونم انجام بدم 

گفته بودم یکم آنتی سوشال شدم ؟ 

واقعا یکم حس بدی دارم 

اینجوریه که ترجیح میدم مدتها تنها باشم اما خب بخاطر کارم مجبورم 

و خب نمیدونم 

اصن هیچوخ تو زندگیم اینجوری اینطوری گیج و گنگ نبودم 

خلاصه که اینطوریه که فقط دارم تماشا میکنم میگذره 

من خیلی کارارو تنهایی کرده بودم 

مث سینما رفتن 

کافه رفتن 

پیاده روی 

مسافرت 

دیشب یکی دیگشم تیک خورد 

کنسرت :) 

آره من تنهایی کنسرت رفتم 

همه آهنگارم خوندم 

حالمم خیلی خوب بود 

امروزم بعد مدتها قراره برم به موهامو ناخونم برسم 

یکم دیگه ام پوستم

لوازم آرایشم بگیرم این دخترو دلشاد کنم من 

اره دادا 

دیگه مگه میشه گرفت جلوی من ره 😂

پسر 

چقدر فردای یه روز برفی که برفا از رو درختا پودر میشن پایین میریزن همه چی آرومه تو یه محله قدیمی و مبدونی قراره بری تو یه خونه آروم دمنوش و چایی زعفرونی بخوری خوبه 

بعدم برا گربه ها و پرنده ها غذا میذارم تو تراس 

:) 

خواستم بگم زندگی هنوز جریان داره 

خیلی فراتر ازبنکه یادم بره تو دو هفته یه کیلو کم کردم و بی اشتها بودمو کلی دعوا کردمو از آدما دور شدمو

دلتنگ روزای سخت شده باشم 

شاید داستان های تعرض متعددی شنیده باشید 

شاید خواندن بسیاری از تجربه های زنان و دختران برایتان اتفاق افتاده باشد 

من از آن اتفاق فقط این را بخاطر دارم که ...

سنگینی وزنش روی تنم ...

سنگین بود 

درشت بود 

و من هر چقدر تلاش میکردم نمیتوانستم نمیشد 

یادمه فقط هر چی زور میزدم بلند شم نمیشد 

نمیذاشت 

محکم دستامو گرفته بود 

من خسته بودم شروع کرده بودم به لرزیدن 

برف میبارید 

حوصله نداشتم 

یهو منو هل داد و وزنشو انداخت روم 

من انگار داشتم خفه میشدم 

انگار داشتم غرق میشدم 

حس زیر کیلومتر ها از عمق یه اقیانوسو داشت 

من واقعا داشتم اذیت میشدم 

واقعا داشتم میلرزیدم 

هیچوخ فکر نمیکردم حشر انقدر جلوی چشم یکیو بگیره 

نمیتونستم سروصدا کنم 

نمیتونستم داد بزنم 

نمیتونستم چون نمیشد 

چون همیشه وقتی حجم زیادی از ترسو استرس بهم وارد میشه زبونم لال میشه 

چون نمیتونم دیگه حرف بزنم 

آخ هنوز سنگینیشو رو تنم حس میکنم 

اون تقلام برا کنار زدنش 

اون نزدیک شدنش 

اون ...

حالت تهوع بعدش 

من فقط ترسیدم 

از همه 

از همه آدما 

بهم دست که میزنن مضطرب میشم 

دوس ندارم کسی لمسم کنه و میترسم 

چرا انقدر همه چیز دردناکه ؟ 

چرا انقدر میترسم 

چرا مثل بقیه آدمها عادی نیستم 

گمونم هر دختر دیگه ای بود خوشش میومد 

من نمیتونم 

من در توانم نیست 

ازینکه بوی عطرشو یادم نمیره متنفرم

من فقط حس میکنم میخوام همه زندگیمو بالا بیارم ...