ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

من واقعا نمیدونم این داستان قضیش چیه 

تا میای از یکی خوشت بیاد اکس هفت سال پیشت برمیگرده 

یکی که فکرشم نمیکنی ازت خوشش میاد 

یه سری حقایق میریزه بیرون 

یهو همه باهم پیشنهاد میدن

عجیبه چرا همه چی انقدر 

چون ته ته تهش تو مودت رو با خودت بودنته :) 

  • ۳ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۷

کنار گذاشتن آدمها واقعا کار سختی نیست 

کافیه فقط به این فکر کنی چقدر حضور و بودنشون تو زندگیت سم خالصه و ازت انرژی میگیره 

من آدم احساساتی هستم 

اما فقط کافیه حس کنم طرف مقابلم ارزش اون میزان محبتو نداره 

هیچی ازش نمیذارم باقی بمونه 

بنظرم حتی سیو موندن شماره یه آدم دلیل احتیاج داره 

حتی گوشی تو دستت نباید اندازه سیو بودن یه شماره اضافی سنگینی بکنه 

سخت گیرم ؟ 

اره حق میدم به خودم بعد این همه اذیت شدن 

بنظرم میشه جای صرف محبتت برای آدمهای متعدد بی لیاقت اون وقتو انرژیو هزینه و احساساتو برای آدمهایی بذاری که میدونی قرار نیست نگران باشی یهو عوض میشن یهو سرد میشن 

این اصلا چیز قابل پیش بینی ای نیست 

ممکنه هر آدمی تو زندگیت یهو تغییر کنه 

هر چیزی از هر کسی برمیاد 

اما برای زمان حال گمونم بهتر ازین باشه که وقت باارزشتو بذاری برا اونایی که تهشون ملومه 

من امسال برای خونوادمم وقت کمی خواهم گذاشت 

رابطمو باهاشون در حد چند تا تماس نگه میدارم 

هر چقدر که میگذره بیشتر متوجه میشم عزیزتر از خودم نیست 

یکم گیجم راجب اینکه چیکار باید بکنم که اونی که میخوام بشه 

اما چیزی که هست اینه مصمم برای قطع ارتباطم :)

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۴۰

روزی هزاااار بار قدردان اینم که جدا شدم 

هزاااااااران بار بابت اینکه مستقل شدم و کسی نیست برینه تو اعصابم 

و اینکه دیگه امکان نداره پاشم بیام اینجا 

امکان نداره 

دارم همه وسایلمو جم میکنم و گمونم هرگز دیگه برنگردم 

احتمالا کل امسال رو یا بیمارستان باشم یا خونه 

و دنبال کارای رفتنم هر چی زودتر 

واقعا دیگه دلم نمیخواد خودمو مجبور به تحمل کنم 

اون حتی ازون فاصله هم همه تلاششو میکنه محدودم کنه 

و من اونقدر حساس شدم که اگه کسی سرم داد بزنه حالم بد میشه 

تنگی نفس میگیرم 

میلرزم 

و هی اون لحظه ها برام تکرار میشن 

هی جلوی چشممه 

واقعا فکر میکنید من کم میارم ؟ 

نوچ 

نمیذارم هیچی جلومو بگیره 

هیچی 

واقعا نمیذارم هیچی جلوی انتخابامو بگیرع 

نمیذارم با حرفاتون با قضاوتاتون با بدرفتاریاتون اعصابمو بهم بریزید 

اجازه نمیدم به هیچ بهانه ای 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۱۶

این چند روز ؟ 

حجم زیادی از سختی 

همه جای این شهر لعنتی منو یاد اون میندازه 

یاد چشماش 

جاهایی که رفتیم 

خیابونا 

این حجم از هجوم خاطره رو چطور تاب آوردم نمیدونم 

دلم نمیخواد دیگه هیچوقت برگردم 

همه وسایلمو جمع میکنم که دیگه نیام 

ازش متنفرم ؟ 

گمونم 

چون باعث شد قضاوتم کنن 

محکومم کنن 

باهام بد رفتار کنن 

و همه حق رو :) 

همه همه حق رو به اون بدن 

من ؟ ساکت موندم 

من یه عالمه دلم گرفت 

من یه عالمه ناراحت شدم 

هر چقدر هم بگم مهم نیس اما من ازش متنفر شدم 

چون به تخمش نبودم 

چون حس کردم که مورد ظلم قرار گرفتم 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۷

اولین تصمیم نهایی شده سال ۱۴۰۲ : 

من ارتباطم را با آدمهای زیادی قطع خواهم کرد 

سال گذشته بارها از مرگ نجات پیدا کردم 

خاطرم نیست نوشتم یا نه 

اما بارها در تکرار این داستان هیچکدام از آدمها نبوده اند 

من دوستشان ندارم 

همانطور که آنها حسی به من به حالم و به مرگم نخواهند داشت 

همانطور که برایشان مهم نیست 

من فراموش نمیکنم 

نمیتوانم هرچقدر هم سعی کنم خودم را ذهنم را احساساتم را گول بزنم موفق نمیشوم 

اصلا هرچقدر جان بکنی نمیشود که نمیشود 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۴۹

میدونی اگه مجبور نبودم این همه ساعت کار کنم و اگه یه آدم پایه گیرم میومد تمااااام محله های طهرونو باهاش پیاده میگشتم و هیچوخ خسته نمیشدم 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۲۷

دیروز دخترونه با پانیذ رفتیم بیرون 

رفتیم عمارت روبرو از کیفیت غذاش نگم که بالاخره بعد مدتها یه چیز خوشمزه خوردم بیرون 

بعدشم نشستیم کلی حرف زدیم از خودمون و تصن متوجه نشدم که چطور پنج ساعت گذشت ! 

گفت من ازون بیمارستان که رفتم یکی از بچه ها برگشته گفته من باهاشم در حالی که نبودم و حتی نمیشناختمش 

یه چیزی چند وقت پیش اتفاق افتاد من صب داشتم بعد شیفت سنگین عصرو شبم برمیگشتم خونه و از شدت خستگی و گیجی حتی نمیفهمیدم دوروبرم چه خبره 

یه پسره ای از خونشون درومد ازون دست اومد این سمت و از کنارم که رد شد نزدیکم شد و گفت جوووون 

من داشتم بالا میاوردم و حس میکردم چرا باید یه آدم انقدر مریض و آزاردهنده و چندش باشه 

خلاصه که ازین کارای مسخره ماشالا جون اوف کوفتوزهرمار نکنید 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۵۷

اون روز یه عالمه از اتفاقارو نوشتمو نمیدونم چطوری یهو همش پاک شدو ازونجایی که نوشتنم حتما باید همون لحظه اتفاق بیفته و بعدش هر کاری کنم دیگه اونی که میخوام نمیشه بیخیالش شدم 

شیفتام عید اورژانسه 

من پامو گذاشتم تو اورژانس یهو یه ارست قلبی تنفسی سیانوز شده آوردن خودتون دیگه سرچ کنید حال ندارم بنویسم ینی چی پریودم پرییییووود 

اره خلاصه 

آقا اینو برداشتن آوردن در حالی که من حتی نمیدونستم اتاق cpr کجا هس ! 

در حالی که من خیلی ریلکس مث یه نیروی الرت رفتار میکردم که انگار یه عالمه ساله اونجاس گفتم بهترین کار چیه ؟ 

ماساژو دس بگیرم 

که بعد دیگه دو تا هرکول آی سیوکار لعنتیمون اومدنو همونم دس گرفتنو 

منم دیگه رفتم آمبو ر بگیرم که بچه های بیهوشی اومدن اون ر دس گرفتن 

کلا حس میکردم خدا با من یاره نمیخواد دهنم همین اول سرویس ش میخواد همون به مرور زمان سرویس ش 

حالا من دوران دانشجوییمم اورژانس انصافا بیشترین اتفاقات هیجان دار ناکش رخ دادن گرف 

آما 

اونجا من دانشجویی بیش نبودم 

اینجا خیلی الرت به داستان برخورد کردم 

خلاثه ! اره با همین ۳ 

آقا ما رفتیم یهو هفتاد تا ویزیت خوردیم هی سرم هی سرم و من دیگه داشتم بالا میاوردم از گرفتن رگ 

خودمم دیروزش داشتم میمردم 

بعد هی همزاد پنداری میکردم باهاشون که بیبین بلاسوخته من زنده ام که نمیتونستم تکون بخورم تو که خودت پاشدی اومدی 

آقا من مسمومم شده بودم ناهار لب نزدم فقط چایی 

باز گذشت سه تا بستری داشتیمو ازین مسخره بازیا 

هی برو بخش بیا پایینا 

لحظه سال تحویلمم که من یه دلشوره افتاد به جونم

بعدم که هیچ دختری دورم نبود همه پسر بودن 

کسی کلا منو بغل نکرد نبوسید 

و اولین سالی بود که پیش مامی و ددی نبودم 

بعدم که همه پراکنده شدن رنگ بزنن به ایده آلاشون به ننه باباشون 

که خب من نیز ایضا 

تا سه سه منو فرستادن اتاق اعصاب روان بخوابم 

سرد بود بعد پشمام ریخته بود واقعا 

حس میکردم چقدر سخته کار تو روان ! 

أره دیگه 

یه عالمه اتفاق دیگه ام هس که باید بیام تعریف کنم 

حالا در جریانم به ور کسی ام نیستا! 

خلاصه ایجور ! 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۵۰

ساحلیمو پوشیدم 

با حوصله نشستم کتابامو مرتب کردم 

به جوونه های درخت توت جلوی پنجره چشم دوختم 

عکسارو با گیره درس کردم چسبوندم به دیوار 

سیب زمینی و هویج و تخم مرغ رو گاز داره میپزه 

من زنده موندم 

شاید اونقدر مهم بنظر نرسه اما دختر قصه داشت جدی جدی میمرد 

هیچوخ یادم نمیره دیشب داشتم تو تب میسوختمو خودم خودمو پاشویه میکردمو اشک میریختم 

نمیتونستم از جام تکون بخورم اما با تمام دردش مجبور بودم کارامو خودم انجام بدم 

این همه اومدم از خوبیای تنها زندگی کردن گفتم اینارم داره 

واقعا داشتم آرزو میکردم بمیرم ولی تموم ش 

دیگه درد نکشم

من زنده موندم ! 

پسر من هنوز زنده ام 

و این برام واقعا معجزست 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۱۳

من مراقبشم 

نگرانش میشم 

دلتنگش میشم 

دلم میخوادش 

هیچوخ دلم نمیخواست تو رابطه مامان داستان باشم 

تو رابطه دانشگام من مامان بودم 

اون همه چیو میسپرد به من همه چی 

شاید برای همین ازش زده شدمو دیگه دلم نخواستش 

اشتباهش دقیقا همین بود 

عملا من باید جمش میکردم 

همه جا هواشو داشته باشم 

حتی توی انتخاب واحد 

برای همین از وقتی سرد شدمو گفتم دیگه نمیخوام رید 

من هفت ترمه تموم کردم اون هشتشو خبر ندارم تموم کرده یا نه 

من آدم منضبطی بودم

سخت گیرم 

ذهنم مریضه تو این چیزا 

هی خود خوری میکنم 

نمیتونم اورتینکینگمو اونجوری که باید هندل کنم 

من احتیاج دارم مراقبت دو طرفه باشه 

نیاز دارم سنگینی همه چی رو من نباشه 

رابطه از نظر من انتخاب پر مسئولیتیه 

اصلا ازدواج به معنی مسئولیت نیست برام 

دوست دارم تا هستم تا هر جا میتونم باشم 

حسرت نخورم 

اینا همه رو گفتم که بگم وقتی یه پسر بهت میگه تو شبیه رلم نیستی خانوممی واقعا برا خر کردن ممکنه نباشه 

میخوام بگم اره من قبول دارم فرق میکنه 

بسته به تجربه آدمها از رابطه های قبلشون 

برا همین من یه بار وقتی داشتم تعریف میکردم خیانت رو به چه طرز شوک آوری تجربه کردم ناخودآگاه گریم گرف 

با اینکه مدتها ازش گذشته و بارها تلاش کردم بتونم از پس پذیرشش بربیام 

اینکه محبت رو حس کنی 

و آروم آروم دلبسته کسی بشه قشنگه 

و به مراتب ممکنه سختی های خیلی بیشتری رو داشته باشه 

من از بودن تو رابطه های قبلیم هیچوخ پشیمون نشدم

هیچوخ نگفتم کاش نبودم 

نمیدونم چرا نمیدونم درس بود یا نبود 

اما تارای الان خیلی چیزهارو خیلی عمیق تر حس و درک میکنه 

برام اتفاق های عجیبی افتاده 

شاید باور نکردنی 

شاید خیلی خیلی دور از انتظار 

ولی خب تجربه بالاپایینا عین عین زندگیه 

دوست دارم ادامه بدم 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۰