ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

اون که نثل یه اتفاق ساده دنیای منو زیرورو کرد

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۵۳ ب.ظ

نمیدونم حکمت این همه اتفاق افتادن های پشت سر هم چیه 

فقط میدونم دلمو باختم ...

میدونم باورم نمیشه 

میدونم هیچ کدوم ازین اتفاقا الکی نیست .

عمیقا با تمام وجودم حسش میکنم 

صبح باهاش قرار گذاشتم 

کنارش راه رفتم 

اون از ته دل لبخند میزنه و این دلمو قرص میکنه 

اینکه میتونم خیلی ...

یاورم نمیشه 

لمس کردنش 

دستشو گرفتن 

نگرانی هاش 

آرامشش 

آخ 

دلم میخواد محکم بغلش کنمو بهش اونقدر محبت کنم تا تموم شم 

فقط دوسش ندارم 

اون همه دنیامه ...

  • ۰۲/۰۲/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">