ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

title

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

تایتل بالای وبلاگم را از دفترچه خاطرات نوجوانی مادرم پیدا کردم 

احساس میکنم گم شدم 

اما ازین گم شدن ناراحت نیستم 

چیزی شبیه به این را دارم که آدمهارا دیگر نمیبینم 

درست برعکس چند سال پیش 

بچه تر که بودم همش احساس میکردم من نامرئی ام من دیده نمیشم 

من به نظاره نشسته ام 

حالا اما انگار هیچ آدمی اصلا وجود ندارد 

جز عزیزی که پاره جانم است 

گاهی هر چه فکر میکنم خاطره ای در من نیست 

دلتنگ چیزی از گذشته نیستم 

خانه خانواده اینده من حتی خود من تعریف جدید دیگری دارم ...

من شبیه به نجات یافته از غرق شده ای که از آفتاب روی پوست تنش در یاحل حالا لذت میبرد ام 

  • ۰۳/۰۴/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">