ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

با شمع روی کیک سیگارمو روشن میکنم و با دود حبس شده توی گلوم فوتش میکنم 

خاطره بازی 

ما شیش سال پیش جفتمون وبلاگ داشتیم 

تو کامنت باهم حرف زدیم 

دو تا کنکوری 

دو تا تینیجر 

اولین بار میدون انقلاب قرار گذاشتیم 

خجالتی بود 

مث من 

من شیطون تر بودم 

بهش دست دادم 

یه کافه رندوم رفتیم 

سیب زمینی با پوست خوردیم 

من تمام مدت داشتم فکر میکردم تو بوجود آوردن چه شرایطی لباشو ببوسم 

عاشق شده بودم 

اولین باری که حس میکردم حتی وقتی پیششم دلم براش تنگ میشه 

اونقدر تو این شیش سال همه چی بالاپایین شد 

که الان میتونم نگاش کنمو بگم چقدر بزرگ شدی 

ما باهم بزرگ شدیم 

این همه تجربه 

این همه دوری و نزدیکی 

این همه شدن نشدنا 

 

فقط میدونم که نمیدونم 

چند وقت پیش که بود فکر میکردم دوست دارم توی بهترینو بزرگترین بیمارستان بهترینو بزرگترین ایالت بهترینوبزرگترین کشور دنیا کار کنم 

با این بهترینو بزرگترین ها سعیم این بود که این پرفکت و بی نقص بودنو ایده آل گرایی بیمارگونه ذهنم رو ارضا کنم 

من نامبر وان پرایوت هاسپیتال ایران هم شروع به کار کردم 

سخت گیری و فشار وحشتناک حجم کاری بالا  

و حقوقی که هنوز هم بعید میدونم به بالای نه برسه 

بله نه ملیون تومن 

فقط نه ملیون تومن پشیزی 

پشیزی ارزش گه معنا میشه تو فرهنگ لغت من 

بارها پیش اومده که من آدمهارو به اسم دیگه ای صدا بزنم چون خب حالا مگه چیه تو این همه روز تارا بودی یه روز آساره باش 

یاد اون روزی افتادم که همراه بیمارم شاکی ازینکه همه ما جوونا سرمون همش تو گوشیه به خواهر زادش اشاره کرد و اون گفت داره اسم منو سرچ میکنه تا معنیشو بدونه 

این اولین باری بود که کسی اسمم را سرچ میکرد جلوی چشمم 

حس دیده شدن داشت 

خب من میدانم آدم تک بعدی ای هستم با پرش افکار بالا 

بخاطر همین هی ماجرا وسط ماجرا پیش می آید حتی موقه نوشتن 

یا تغییر لحن حتی 

خلاصه که اینها را نوشتم کع تهش به این نتیجه گیری برسم 

من واقعا به این نتیجه رسیدم که نه 

زندگی ارزشش را ندارد 

میخواهم فیکس شب یک بیمارستان خلوت باشم ..

در شهر کوچک و آرامی که بی دغدغه و بدو بدو و ترافیک و جمعیت بشود در آن زندگی کرد 

یک جای آرام 

الان آرام بودن برام واقعا بزرگترین دغدغه فکریست 

من هفت ماه است که بی دغدغه نبوده ام 

الان میخواهم باشم 

این بزرگترین و البته تنها خواسته ام است 

اون هیچوخ حواسش به من نبود برام وقت نداشت حوصله نداشت و من همیشه حس اضافی بودن داشتم 

همیشه حس میکردم کافی نیستم 

به اندازه کافی خوب نیستم 

این حس موند 

مدتها 

سالها 

روزها 

هرروز حسش کردم 

تو موقعیت های مختلف 

تو شرایط به شدت متفاوت 

من واقعا نمیدونستم چطور میشه ازین تله قربانی بودن بیرون اومد 

همیشه به این فکر کردم که طوری با بقیه باشم که دوست دارم اونا با من باشن 

بعد گذشت متوجه شدم کم کم اصن دیگه دلم نمیخواد باشم 

هی میخواستم برم 

نباشم 

دیگه نمیتونستم ادامه بدم اونجوری که باید ..

بیا باهم روراس باشیم 

من از فردا قراره ساعت کاریم دوبرابر بشه 

قراره بیشتر جون بکنم در واقع 

ممکنه وقت نکنم درست حسابی غذا و آب و چایی بخورم حتی 

اینارو اینجا نوشتم که بگم اوکی گاهی اوقات اتفاق هایی میفته که بذار اینجوری بگیم که شاید ما تو رخ دادنشون نقش اونقدر زیادی نداشتیم و یا اینکه همه نقش های ماجرا اتفاقا با خود ماست 

راستش من دلم میخواد تلاشمو بکنم 

بهش احتیاج دارم 

به اجبار 

به سختی 

من همیشه آدمی بودم که خب 

راستش باید زور بالا سرم میبود 

همیشه ام بود 

خودم .

خودم از تمااام آدمای توی دنیا به خودم سخت گیر تر بودم 

خودم باید همیسه تمام تلاشمو میکردم تاذهمه چی کامل باشه و بی نقص 

بی نقص که میگم ینی واقعا بدون وجود حتی کوچک ترین ایرادی 

واقعا بدون حتی کوچک ترین ایرادی 

من اونقدر میتونم سخت گیر باشم برای خودم که 

نمیدونم 

بی نهایت سخت گیر 

بی نهایت بی نهایت بی نهایت 

 

دعا کنید منم یه شب برم :) 

درد دارم 

شدیدا دلم دلم درد میکنه 

اونقدر که از شدت ناله سردرد گرفتم 

خبر شوکه کننده امروز 

خدافظیا 

نمیدونم 

کاش منم 

آخ دلم .........

من خیلی خودم رو اذیت کردم 

بابت بقیه آدمها 

همیشه تلاش کردم حال آدم های اطرافم رو اندازه یه چیز خیلی کوچولو هم که شده خوب نگه دارم 

همیشه تلاش کردم چون خودم دلم میخواست 

اما اشتباه کردم 

من اشتباه کردم که سعی کردم یه منجی باشم 

من دیگه نمیتونم ادامه بدم و خستم 

میخوام توی پیله خودم بمونم 

و دیگه با کسی در ارتباط نباشم 

دیگه کافیه هر چقدر یه طرفه منجی حال بد بقیه آدمها بودم 

حالت تهوع دارم 

و دیگه برام هیچ چیزی اهمیتی نداره 

تموم شد .

کی با من میاد یه کتاب ۱۹۴ صفحه ای بخونیم 

عمیقا خوشحالم خواهد کرد 

من هیچوقت حس نکردم متعلق به این دوره از تاریخ باشم 

چیزی از من مال گذشتست 

دوران نامه 

دوران ملاقات های دیداری پنهانی به گمونم 

به من میگوید بهتر از چند سال پیشم هستم 

فرق کرده ام 

میگوید هیچ چیز کم ندارم 

من دنبال ریشه ماجرا میگردم 

اعتماد به نفسم ؟ 

ترسم ؟ 

نکند فوبیاست ؟ 

چرا من شبیه بقیه طبیعی و نرمال نیستم ؟ 

ابهام ؟ 

نمیدانم شاید 

به کافه قدیمی مرکز شهر فکر میکنم 

به اینکه رو میز کوچولوش یه شات قهوه بخوریم و از بین شیرینبای ارمنیش ندونیم کدومو انتخاب کنیم 

شیرینی فرانسه انتخاب مدرن تریه 

ولی من اونجا حالم بهتره 

تو اون گذشته 

قدیم 

تاریخ .

بهت فکر میکنم 

لابلای روزمرگیام 

دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین 

خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم